بارقه ی امید دانش آموزی
بسم رب المتعال
#به_قلم_خودم
بعد از چند روز تعطیلی مدارس امروز بچه ها رفتند مدرسه.
خیابان نسبتا شلوغ تر از قبل است . بچه ها پیاده ، با موتور یا دو چرخه و ماشین راهی مدرسه هستند.
از پس هر کوچه یک بچه ی به اصطلاح مدرسه ایی می جوشد و این یعنی جوشش زندگی .
سرآغاز حرکت .
وقتی ستاد بحران اعلام می کند ؛ مدارس تعطیل به دلیل آلودگی هوا ، یعنی علاوه بر اهمیت سلامتی شان ، دانش آموزان نقش به سزایی در رفت و آمد و شلوغی ها دارند.
دانش آموزان یک تنه نیمی از شهر را به حرکت می اندازند.
امروز وقتی شلوغی کوچه و خیابان ها را می دیدم با خودم فکر می کردم چه نقش به سزایی در روزمرگی های ما دارند این اعلا علیین ها و ما از آن ها غافلیم.
غافلیم از این پتانسیل انقلابی ؛ از این سربازان کوچک .
روح زندگی یعنی این ها ، نشاط و سرزندگی یعنی این ها ، جنبش و حرکت یعنی این ها …
این می شود که وقتی جامعه ایی کهنسال می شود ؛ می شود جامعه ی صدمه پذیر ، می شود کهنه ، سالخورده .
اصلا حضرت آقا هم در این سخنرانی بعد از اغتشاشات آبان ماه ، با وجود گرانی و فشار اقتصادی از قضا دست گذاشتند روی همین موضوع . روی قصه ی فرزند آوری .
اصلا می شود مگر رهبر یک مملکت آن هم رهبری با این هوش و سیاست (ماشاءلله) حرفی را نسنجیده ، بدون برنامه در آن موقعیت حساس بگوید .
این یعنی من و تو و هر کسی که دستش می رسد باید یا علی بگوید باید بنشیند دو دو تا چهارتایش را بکند باید جوابش را آماده کند که در این سنگر جهاد که هر کس به نوعی نقش بازی می کند او چه کاره ی این میدان است .
دوستان فرصت کم است و وقت محدود و وظیفه ی من و شما سنگین .
تنها ۲۰ سال ، تا آغاز کهنسالی ایران (عزیزتر از جانمان) فرصت هست ؛ مبادا این هشدار و زنگ خطر در هیاهوی زندگی و روزمرگی هایمان به فراموشی برود .
کار جهادی شنیده اید ، کار جهادی سختی دارد ، زحمت دارد ، صبر و تحمل می خواهد ، اما آخرش لذت دارد ؛ اما آخرش شیرین است ، آخرش رضایت است ؛ و خمیر مایه اش توکل است و لذت بندگی.
امروز با آمدن بچه (مدرسه ای ها) ، روح زندگی در شهر موج می زد ، روح زندگی خودتان و جامعه ی مان اکنون دست شماست مراقب ضربان نامنظم نبضش باش بانو جان .
مسجد و امتحانات
بسم رب المتعال
#به_قلم_خودم
شب های زمستان ، شب های بلندیست ؛ طولانی و حوصله گیر.
صدای اذان مغرب که می پیچد داخل خانه ، روح ام را پرواز می دهد .
زندگی و تکاپو همراه با اذان می خزد توی رگهایم.
می خواهم بدوم سمت مسجد .
وضویم را می گیرم همراهش سماور راهم روشن می کنم.
لباسم را می پوشم ؛ همراهش چند تکه از وسایل داخل اتاق را هم جاگیر می کنم و دوان دوان در حالی که التماس دخترها را می کنم از خانه خارج می شوم.
بیشتر اوقات با حوریه راهی مسجد می شویم.هانیه طبق معمول درس دارد و زمانش کم است.
از درب بزرگ مسجد که وارد می شوم تمام غصه ها می ماند پشت سرم.
تمام دنیا آنطرف است ؛ من یکه و تنها می آیم روبروی خدا در خانه ی خدا.
بعد از نماز ،حاج آقا صحبت می کند صدایش کمی بم است.
دقت نیاز دارد تا صحبتهایش را بشود فهمید ؛ اما مرد صاحب نفسی است .
همینطور که دارد حرف می زند گاهی هم بغض می کند و این ابهام گفتارش را چند برابر می کند ؛ اما ، گیرایی کلامش را بیشتر.
مسجد که می روم اندازه ی یک زیارت نفس تازه می کنم.
اندازه ی یک زیارت دلم باز می شود .
اندازه ی یک زیارت تصمیم خوب می گیرم.
نزدیک امتحانات است ؛ امشب مسجد که رفتم گره های ذهنم باز شد ؛
یک دنیا برنامه آمدم جلوی چشمم ؛
یک عالمه حسِ خوب برای برنامه ریزی شب های امتحان.
چه زیبا گفته است معصوم :
زمستان بهارِ مومن است .
قانونِ ملس
بسم رب المتعال
#به_قلم_خودم
مدتها بود معضل منزل ما تماشای تلویزیون ، بین غذا خوردن شده بود .
موقع غذا خوردن ؛ بچه ها و گاهی هم پدر بچه ها ! محوِ در تلوزیون و غافل از خوردن ، می شدند .
و این برای من ، که دوست داشتم سر سفره همه ی خانواده ، از کنار هم بودن لذت ببرند ، خیلی عذاب آور بود .
یکبار قانون گذاشتیم ؛
قرار شد موقع خوردنِ غذا تلویزیون خاموش شود ؛
تقریبا اوایلش ، خانواده ی قانونمداری بودیم با غر و لند هم که شده تلوزیون خاموش می شد.
کم کم اصرار و التماس ها شروع شد.
تلویزیون روشن بود اما صدایش قطع ؛
تن دادم به این خواسته ی بچه ها .
کوتاه آمدن همان و …
باز داشتیم می رفتیم سر پله ی اول خودمان .
اینبار فکر جدیدی به سرم زد .
تقریبا از اوایل سال تحصیلی سفره ی غذا در آشپز خانه پهن می شود .
در آشپزخانه روبروی هم ، در کنار هم .
قانونِ ملسی ست.
شیرین و ترشش با هم است !
هنوز هم گاهی حرف و حدیث و زمزمه هایی هست ؛
اما اینبار قانون ، قانون است و اجازه ی خلاف قانون نداریم .خلاف قانون مساویست با از دست رفتن کنترل اوضاع .
و من مطمینم یک روز دلشان (دلمان) برای این دورهمیِ چهارنفره تنگ خواهد شد .
برای این قانونِ ملسِ مادرانه.
دارم با خودم فکر می کنم اگر آقای مهربان تر از مادر ما این سفره ی پهن شده را جمع نمی کرد و تمام قد از قانون دفاع نمی کرد چقدر اوضاع امنیت و معیشت مردم از کنترل خارج می شد ؟
#قدر_رهبرمان_را_می_دانیم.
باران و یک دلِ تازه متولد شده
بسم رب المتعال
#به_قلم_خودم
هوا آلوده است ؛ چیز جدیدی هم نیست ؛ چند سال است هر پاییز و زمستانی چندین و چند مرتبه این اتفاق می افتد ،
اصلا جزء تکراری زندگیمان شده ، ریه هایمان هم کم کم همزیستی مسالمت آمیزی با آلودگی و آلاینده ها پیدا کرده اند.
امروز یک روزِ پاییزی بود که مدارس به دلیل آلودگی تعطیل شد .
دخترها در خانه بودند و من و همسر راهی کلاس و درس و بحث .
دخترها استراحت می کردند و من سر کلاس دقیقه دقیقه تنهاییشان را لحظه لحظه هجی می کردم .
مادر است دیگر .مادری با دلواپسی عجین شده است .
هوا آلوده است ؛ غبار آلود و سنگین ،
چشم و گلو را می سوزاند .
آسمان شهر به دنبال معجزه است ، به دنبال قطره قطره باران رحمت خدا ،
برکتی که با آمدنش نفس کشیدنِ شهر را راحت تر می کند ریه ها را شستشو می دهد .
چه زیبا می بارند ابرها در پس هر تیرگی و آلودگی .
امشب از پشت شیشه ، ریه هایمان هم نفس می کشید.
همراه با ذره ذره هوای شهر که دارد نو می شود روحمان هم دارد سبک می شود .
گاهی هوای دلهایمان هم آلوده می شود ؛ هوای افکار و عقایدمان کبود می شود.
هوای چشم و گوشمان ، گناه آلود می شود.
از شدت آلودگی ها ، نای نفس کشیدن اش نیست .
شستشو می خواهد ، یک باران ، یک دریچهء رحمت که تمام غبارها را بریزد و ببرد .
چشممان را یک باران می طلبد ، وقتی سنگین بار گناه است.
گوشمان را یک باران می طلبد ،آنوقت که پر از معصیت است ؛
افکارمان را یک باران می طلبد ، آنوقت که درگیر تارو پود افکارِ مزاحم است.
کاش یک نم توبه بزند و یک دنیا نفس تازه در رگ های بندگیمان جریان پیدا کند .
یک نم بزند و فکرمان را از وسوسه ، سوءظن ، معصیت و افکار منفی بشوید .
یک نم بزند و چشممان را بر آنچه ما را از خدایمان دور می کند ؛ ببندد.
یک نم بزند و گوشمان را بر هر موسیقی به غیر از نغمهء توحید ببندد .
یک نم و یک دنیا هوای پاک .
یک باران رحمت و یک دل آسمانی زلال .
یک باران توبهء نصوح .
یک بارشِ به هنگام .
خدایا امشب با ابرهای رحمتت ؛ یک دنیا باران مغفرت هم برایمان بفرست .
آیا یک شب بارانی برای یک دل تازه متولد شده می شود امشب .
اگر مزین شود به دانه های رحمت و استغفار ،
اگر مزین شود به ذکر دعای فرج برای امام غایب ،
اگر مزین شود به بندگی خالصانه ؛
این دل امشب ، یک دلِ پاکِ تازه متولد شده می شود برایمان .
یک کفش مندرس و یک راه آسمانی
بسم رب المتعال
پله های سالن اهل البیت “علیهم السلام” را بالا می روم ؛ با یک دست رویم را سفت گرفته ام و با دست دیگر طلق محکمی که بر درب ورودی آویزان است را کنار می زنم ؛ دور تا دور محوطه ، آقایانِ علما و اساتید محترم ایستاده اند ؛ سرم را پایین می آورم و قدم هایم را به سمتِ درب ورودی خانم ها به سالن ، تنظیم می کنم ؛ در این بین صدای آقایی که راهنمایی مان می کند را می شنوم ؛ همچنان سر به زیر و رو گرفته راهم را ادامه می دهم .
دم درب خواهران ، یک میز که پذیرایی ها را رویش گذاشته اند چشمک می زند خانم محجبه ایی ایستاده است و با دست به جعبه های پذیرایی اشاره می کند و خوش آمد می گوید .
سریع بسته ها را بین دخترها تقسیم می کنم آخری را هم خودم سفت چنگ می زنم و پشت سرِشان وارد سالن اصلی اختتامیه ی جشنواره ی علامه حلی “ره” می شوم.
چند قدم پشت سر دخترها می روم و تقریبا کنار ردیف سوم صندلی ها می ایستم و دور شدن شان را نگاه می کنم .
از نشستن و جاگیر شدن بچه ها که مطمئن می شوم همان جا روی اولین صندلی می نشینم .
کنارم یک خانم ، تقریبا هم سن و سال خودم نشسته است با دخترکی در بغل و دو دختر در دو صندلی کنارش .دختر هایش مثل ماه می درخشند یکی از یکی زیباتر و معصوم تر .
نگاه هر دویمان به هم گره می خورد هر دو سری تکان می دهیم و احوالپرسی مختصری می کنیم .
نگاهم را می چرخانم و دورتادور سالن زیبای اهل البیت علیهم السلام را دید می زنم .
تقریبا نیم ِ کمترِ جمعیتِ آقایان طلاب معمم هستند و نیم بیشترشان طلاب بسیار کم سن و سال ؛ از چرخیدن بین جمعیت خانم ها چیزی عائدم نمی شود از پشت همه یک جور و یک حالت اند .
دختر بچه ایی بین صندلی ها راه می رود ؛ به زور شاید دو سالش تمام باشد ؛
مادر جوانی با عجله به سمتش می آید دست دخترک را می گیرد و به جای خودشان می برد.
انگار حتی بچه داری هم حریف کسی که عاشق آموختن است نمی شود ؛
یک طلبهء بسیار جوان که تقریبا بیست ساله است ؛ اسمش خوانده می شود محجوب و سر به زیر ، به سمت جایگاه می رود کفش هایش توجهم را می خَرَد ؛
خیلی مندرس و پاره پاره است تنم می لرزد دلم آشوب می شود؛
هجمهء احساسات طلبه دوستانه گلویم را چنگ می زند ؛
از خودم بدم می آید ، از لباس تقریباً گرانی که تازه خریدم.
از قلک حوریه حتی ! که به تازگی پولش را در قرض الحسنه گذاشتم.
از کوچک و بزرگی که راست راست راه می روند و بر علیه طلبه ها حرفِ مفت می زنند …
هوای سالن برایم خفه کننده است ؛
سالن پر از صدای آهنگین صلوات است ؛
مجری ، همچنان دارد اسامی را می خواند
من هنوز به صندلی ام چسبیده ام ؛
طلبه دیگری از بین دوستانش بر می خیزد و راه سمت ِ جایگاه را پیش می گیرد
او هم محجوب و خوش خنده است.
او هم ظاهرش بسیار ساده و کهنه است ؛دیگر اکسیژنِ سالن برایم کافی نیست از جایم بر می خیزم به سمت محوطه ی پشت سالن می روم ؛ نفسی تازه می کنم .
خدایا این پسران و دختران باهوش و ممتاز جشنواره ی علامه حلی “ره” که با مشقت تمام راه سربازی امام زمان “عجل الله” را انتخاب کرده اند ؛
این نخبه هایی که به جای تحصیل در دانشگاه و هزار و یک راه دیگر، طلبگی را انتخاب کرده اند و علاوه بر سختی درس و کلاس و بحث ؛ مشقت نگاه ها و زخم زبان و نیش و کنایه ها را به جان خریده اند؛
چقدر غریب و مظلوم ند …
یک دنیا حس احترام در من جوانه می زند ؛
می دانم که مولای مان می بیند و به وجودشان می بالد .
فضای سالن اهل البیت"علیهم السلام” عجیب بوی جمکران می داد بوی طلوعِ صبح ِجمعه ، بوی نفس های آخر غیبت ،
بوی خودِ خودِ اماممان را …
پیامبر صلوات الله فرمودند :
« در هر عصر و زمانی گروهی از امتم مدافع احکام خدا باشند و از مخالفان باکی نداشته باشند »
کنزالاعمال حدیث34499و34500