یک دنیا حرم بی بی زینب سلام الله
بسم رب المتعال
#به_قلم_خودم
امروز از آن روزهایی بود که خُلقم گرفته بود ؛ از آن روز هایی که هیچ چیز حالم را عوض نمی کرد .
از آن روزهایی که فقط می خواستم چشم هایم را ببندم و بخوابم و به هیچ چیز فکر نکنم .
حالم بد بود ؛ چرایش شاید هزار و یک دلیل داشت ؛ اما مهم تر برایم این بود که نمی خواستم ، حالم را به اطرافیانم منتقل کنم ، (چون اعتقادم اینه که حال ما همیشه اینجور نمی مونه اما تاثیر حرفها و رفتارهامون همیشه در خاطراتشون می مونه) . پس سعی می کردم کمتر حرف بزنم ،
هانیه بعد از کلاسش بیشتر از هر روز برایم حرف زد ؛ حرف زد و زد و زد .
و من نگاهش کردم و سرم را پایین انداختم و گوش کردم و خندیدم و شریک خاطراتش شدم .
و شدم یک مادرِ مهربان که چقدر امروز خوب همراهیش می کردم.!
نزدیک اذان مغرب بود ؛ تصمیم داشتم بروم مسجد ؛ و تمام انرژی منفی را ببرم و حس های خوب را با خودم جمع کنم و بیاورم .
اما آن هم نشد ، سستی و تنبلی و دغدغه های درونی داشت حسابی آزارم می داد.
همسر داشت سوال طرح می کرد . حوریه داشت قرآن فردایش رابرایم می خواند و من به زور داشتم هجی کلمات قرآنی را با صدای بلند می خواندم تا آن گرفتگی درونی ام را پنهان کرده باشم .
ناگهان تلوزیون حرم با صفای عمه ی سادات ؛ عقیله العرب ؛ بی بی زینب سلام الله علیها را نشان داد .
همسر به سمت تلوزیون خیره شده بود ،
من نفهمیدم کی از هجی کردن دست کشیده بودم و محو تلوزیون شده بودم ؛ حوریه هم آرنجش را روی پایم گذاشته بود و خیره بر قاب تلوزیون .
چند دقیقه ایی عمه جانمان ما را مست خود کرده بود ؛ همه محو حرم و بارگاهش بودیم .
نمی دانم هر کسی در دلش چه به بی بی می گفت اما من حسابی دلم را ریختم روی دایره .
حسابی خودم را سبک کردم .
شستم و بردم غبار دلم را .
گفتم و گفتم و گفتم .
امشب از بی بی می خواهم به حق ولادتش ( و عیدی ما ) ، نگه دار ته مانده ی ایمانمان باشد .
روزگار هزار تکه ایست .هزار رنگ ؛ هزار عقیده ؛ هزار مکتب …
بی بی جان می خواهم پای عَلَمتان بمانم ، مانند مدافعان حرم؛ من هم مدافع عقاید و راه و روشتان باشم ، اگر چه بهایش برایم سخت باشد ، دستم به دامانتان .