حسینیه ی بنی فاطمه
بسم رب المتعال
#به_قلم_خودم
همیشه وقتی ورودی #حسینیه_بنی_فاطمه می رسیدم ؛ صدای #دعا و #مناجات یا #سخنرانی و #عزاداری می پیچید توی گوشم . همیشه آنقدر ماشین پارک بود دم در #حسینیه ، که حتی وسط خیابان هم قطاروار ماشین پارک کرده بودند .
امروز ولی روبروی حسینیه ، کنار حسینیه حتی دم در حسینیه تا چشم کار می کرد جای پارک ماشین بود …
یک ماشین دنده عقب آمده بود دم در ؛ مرد میانسالی به کمک یه #روحانی #معمم کیسه های پلاستیکی پر از #ماسک را به داخل می بردند ، قدم هایم را کندتر کردم و با اندکی تامل وارد حسینیه ی سوت و کور شدم …
با آسانسور رفتم طبقه ی بالا ؛ طبقه ایی که #خواهران مشغول بودند . کاملا #ضد_عفونی و #استریل با #ماسک و #پاپوش و #کلاه وارد شدم .
حس قرار گرفتن در این محیط برایم قشنگ بود ، کمی دلم در خانه بود پیش بچه ها ، کمی پیش دکترها و پرستارهایی که دارند می جنگند ، کمی هم میان انبوه زنانی که بی چشم داشت کش ماسک ها را می چسباندند. این ها شاید مثل من حتی به خانه ی پدرشان هم برای تبریک عید نرفته باشند ، شاید احوالپرسی عیدشان در حد یک تماس تلفنی باشد ، اما یک عشقی ، یک وظیفه ایی و احساس مسولیتی تمامشان را اینجا جمع کرده بود.
یک حسینیه یک کارگاه تولید سلاح شده بود ، یک حسینیه یک میدان رزم شده بود .. صدای مداحیِ یکی از آقایان که در سالن پخش می شد فضا را روحانی تر کرده بود ، ماسک ها که می آمد زیر دستم برایشان حمد می خواندم ، حمد شفا تا بخورد فرقِ سرِ این ویروس منحوس ؛ تا سپر شود برای پرستاران و دکترهای جهادی ..
صدای مداحی مدتی بود که قطع شده بود و ما گرم کار ، گرم زدن کش به کناره های ماسک ؛ هر بار که دستم از حرارت چسب می سوخت یاد سوختن در روز حساب می افتادم سوختن برای این تنِ ضعیف، سخت است … یاد #"یا ایُها الاِنسان اِنّکَ کادحُ اِلَی ربِّک کَدحاً فَمُلاقیه”
صدای دعای توسل پیچیده بود توی حسینیه ، خانمها ماسک ها را با #توسل و #سلام و #صلوات می بستند ، با یک عقیده و اعتقادی ، با دستِ دل ..
همچنان گرداگرد هم سر میز نشسته بودیم ؛ هر بیست دقیقه دستهایمان را ضد عفونی می کردیم ؛ فاطمه ی پانزده ساله که با مادرش آمده بود داشت مشاوره ی ازدواج می داد ، پخته تر از سنش بود ، وقتی داشت می گفت : ” به خیلی از حرف ها نباید اهمیت داد راه درست را که انتخاب کردی باید بروی ” ذهنم دوید سمتش ، دوستداشتنی تر و بزرگتر از قبل شد برایم … حرفی که زد یک کوه تجربه پشتش بود ؛ این را به مادرش هم گفتم ..
امروز در #حسینیه_ی_بنی_فاطمه یک کلاس درس بود ؛ درس از خودگذشتگی ؛ ایثار ؛ توسل …
کوچک و بزرگ هم نداشت ، غریبه و آشنا هم نبود ، همه خواهرانه با هدفی مشترک نشسته بودند ، مزه اش مثل اعتکاف ماه رجب ؛ یا احیای شب قدر بود .. خیلی شیرین و دوست داشتنی ..
از آن حس هایی که فکر می کنی این لحظات جزء ساعات عمرت حساب نمی شود ..
پ ن :
از نوشتن این متن اِبا داشتم اما برای رضای خدا نوشتم تا به سهم خودم رنگ عاشقانه ی جهادگران را بپاشم توی دلهایتان …
حساب و کتاب کرونایی ...
بسم رب المتعال
#به_قلم_خودم
کرونا که آمد ؛ نشستم دو دوتا چهارتایی کردم دیدم در تقویمِ روزه های قضایم بد جور خِنِسی افتاده ؛ دیدم نعمتِ زمان و فراغت بالی که الان دست داده را نباید از دست داد .
دیدم منم و روزه هایی که برای دخترها قضا شده ؛ منم و روزه هایی که در دو بارداری ناموفق برایم یادگاری مانده .. دیدم همیشه برای گرفتنِ روزه ی قضا، با کار و بار و برنامه و درس و بحث و رسیدن به زندگی و تعطیلی آخر هفته ی خانواده ، بهانه ها درست جور می شد …
خُب ؛ حالا که قرار است ، خانه نشین باشیم حالا که قرار است آرامتر به زندگی جریان بدهیم ؛ حالا که باید صبورتر باشم ؛ برنامه ریز تر باشیم ؛ خداترس تر باشیم ؛
حالا که انگار مرگ نزدیک تر شده و خدا ، خداتر..
حالا دوست دارم با رحمت واسعه ی رجب ،، پاکیزه شود دفتر زندگی ام ..
دوست دارم ؛ از روزهای کرونایی برای من ، عشق بماند ؛ برای من معنی درستِ زندگی بماند ؛ برای من “حاسِبوا قَبلَ اَن تُحاسَبوا” بماند ..
حساب و کتاب کنیم ؛ اگر کینه ایی به دل داریم ؛ بگذریم ؛ اگر حقی بر گردنمان است ببخشیم ؛ اگر حقی ضایع کردیم ، حلالیت بطلبیم ..
اگر نمازی قضا شده در برنامه ی روزانه بگنجانیم ؛ فرصت خوبی دست داده برای سکانس بعدی ؛ که باز پخش داریم ..
فرصت خوبی است اگر غنیمت بدانیم …
اوضاع مان خراب بوده ؛ خراب کردیم ؛ از دست دادیم ؛ از دست رفته ؛ نمی دانم …
الان وقت استراحت دو نیمه است .. الان .!
در این وقت استراحت ، عوض حرص خوردن و استرس داشتن و ناامید بودن ؛ برویم در ِخانه ی خدا ؛ درِ خانه ی مولا. بشویم عبد ؛ عبدِ کرونا زده ی ضعیفِ ذلیل ؛ که برای یک تکه دستمال کاغذیِ بی ارزش و یک ماسک چند لایه به جان هم می افتد ..
بنشینیم و حساب و کتاب (کرونایی) کنیم ..
شاید بعدی در کار نباشد امروز را از دست ندهیم .. مهربانی کنیم و از مهربانِ عالم تمنای مهر …
امروز را از دست نده #رفیق
#حاسبوا_قبل_ان_تحاسبوا
پ ن :
اینروزها به جهادی ها غبطه می خورم ؛ خیلی دلم می خواهد منم جهادی شوم .
دعا کنید اسم من در بیاید و توفیق حاصل شود …
گرمای خانه یمان را به اشتراک می گذاریم
بسم رب المتعال
#به_قلم_خودم
سویچ را که می چرخانم ماشین به زور استارت می خورد ، به زور که می گویم یعنی آنقدر تِر تِر می کند که هر آن فکر می کنی نفسِ آخرش است .
ساعت تقریباً ۷ و ۳۵ دقیقه است و زمان زیادی نداریم باید حرکت کرد .
آرام آرام راه می افتیم دستانم از شدت سرما گِز گِز می کند ، بندهای انگشتم تا خورده و خشک شده است . سرمایِ فرمانِ ماشین سرمای دستانم را چند برابر می کند.
حوریه با وجود پوشیدن لباس گرم به خود می لرزد .
با دیدن لرزش چانه ی دخترک سرمای خودم را فراموش می کنم .
پایم را بیشتر روی پدال گاز فشار می دهم و التماس ماشین را می کنم که سریعتر ما را به مقصد (مدرسه) برساند.
اینجور وقت ها دلم می خواهد خودم همه ی سرما را بغل کنم ولی پاره ی جگرم در آسایش باشد .
یک آن ذهنم می رود کیلومترها آن طرف تر آنجایی که فقط جایش را روی نقشه دیده ام و در ایام انتخاباتی بیشتر نامزدها از محرومیت و تلاش برای رفع محرومیتش حرف ها گفته اند و کف و دست و سوت جمع کرده اند .
حالا در آن استانِ به اصطلاح محروم در اوج سرمایِ استخوان شکنِ زمستان سیل آمده است .
سیل که ندیده ام اما شنیده ام اگر خدایی ناکرده بیاید همه چیز را با خودش می برد همه چیز یعنی حتی به شال و کلاه و روسری و چادر و پتو هم رحم نمی کند یعنی سرما و گرما سرش نمی شود ؛ فقط می برد .
اگر محروم هم نباشی محرومت می کند .
حالا به قولِ حاج آقا(ی روضه ی دوستم) یک بلایی آمده که برای آن ها بلاست و برای ما امتحان .!
دستان من که روی فرمان ماشین خشک شده بود و چانه ی دخترک که می لرزید کجا و سرمای یک شهر سیل زده ی بی امکانات کجا.!؟
نمی دانم چند تا مادر چشمانشان به دستان ماست که کمی بخزد توی کمدهای پر از لباس مان ؛ یا برود سمت عروسک های سلفون کشیده ی مان ؛ یا برود سمت کیسه ی کرامت مان ؛ یا پا بایستد و یا علی بگوید و کمک جمع کند برایشان.
حضرت آقا که می فرمایند :
مردم و مسولین به کمک این سیل زده ها بشتابید یعنی اول از ما انتظار دارند .
یا شدت فاجعه آنقدر است که مسولین به تنهایی از پَسَش بر نمی آیند .
یا مسولین آنقدر سرگرمند که …
بگذریم اینها چیزی از مسولیت ما کم نمی کند .
کمی از گرمای خانه یمان را با چند استان آنطرف تر شریک شویم .
#سیستان_و_بلوچستان_تنها_نیست.