روزهایی که دارد می گذرد ...
بسم رب المتعال
#به_قلم_خودم
روزهایی عجیبی دارد میگذرد ، شاید از آن روزهای خاصی که خاص می شود توی زندگی ؛ که همیشه گوشه ی دنج ذهن جا خوش می کند ..
تمام آنچه که از زندگی آموختیم ، این روزها به کارمان می آید ، تمام ایمانی که ذخیره کردیم ، برای توسل و توجه برای گذر از این لحظات و روزها کمکمان می کند …
این روزهای خانه نشینی ، بیشتر یادمان داد که ما انسان ها همان قدر که به کنار هم بودن احتیاج داریم به تنهایی و خلوت هم نیاز داریم … گاهی بنشینی یک جای دنج و خلوت ، تنها و به دور از هیاهو و جار و جنجال دنیا و کمی خودت باشی …
این روزهای خانه نشینی بیشتر یادمان داد که هر چقدر نزدیکانت را بیشتر احترام کنی و برایشان وقت خرج کنی انعکاسش را در رفتارهایشان خواهی دید .. پس برای خاطر خودت همه که شده به صغیر و کبیر زندگیت احترام بگذار ..
این روزهای خانه نشینی یادمان داد که اصل اول ، تغییرِ راه و روش خودِ ماست ؛ خودمان اگر تغییر کنیم دیگران هم متقابلا تغییر می کنند ، پس مهربانی ، گذشت ، صبر و تمام خوبی ها را از خودمان شروع کنیم …
این روزها یادمان داد هر چقدر بی حال و تنبل و نا امید شویم هییچ کس به اندازه ی خودمان نمی تواند کمکمان کند تا بر بی حالی و تنبلی و ناامیدی پیروز شویم و به زندگی رنگ امید و عشق بپاشیم …
این روزها که مثل تمام روزهای عمر می گذرد ، روزهای خوبی است ؛ روزهایی که می توان از آن برای یک ری استارت کامل استفاده کرد …
توسل مادرانه
بسم رب المتعال
#به_قلم_خودم
حوریه را توی بغلم فشار می دهم و مثل بچگی هایش دستم را آرام تکان می دهم .. موهای لخت دخترک با حرکت دستانم ، تکان تکان می خورد .
ورم لپش ، یک شکل هندسی خاصی داده به صورتش ، با خواندن حمد شفا خودم را آرام می کنم و دخترک را آرامتر ..
این را از پدرم به ارث گرفته ام ؛ در موقع مریضی دستش را می گذاشت روی پیشانی ام و سوره ی حمد و آیت الکرسی را آرام آرام برایم می خواند لحن آرام بخش صدایش که می پیچید توی گوشم درد و مریضی انگار خجالت می کشید نرود بیرون .
حالا من برای طفل معصومم که از درد دندان تاب و توان ندارد ، #حمد شفا را بلند بلند می خوانم و او با چشمان خیره به من ، خودش را رها کرده توی بغلم … از نگاهش انگار که آرام می شود ؛ مثل همان آرامشی که از #توسل بابا می گرفتم .
یک چیزهایی هست که توی سختی ها می تند با گوشت و استخوانت ، یک چیزهایی که مثل یک #حمد_شفا همیشه در #سختی ها یادت می آورد خدا را داری ..
حالا اگر #کرونا آمده و خانه نشینیم و سختی ها هزار و یک جور برایمان جور شده یادمان باشد که هنووز چیزهای ریز و درشت کم نیست دوروبرمان …
همینکه در این سختی ها هنوز روزنه ی امیدمان کور نشده ، همینکه خدایی هست #مهربانتر_از_مادر و #نزدیکتر_از _رگ _گردن
همین ها چیزهایی است که در روزمرگی های زندگی برایمان عادی شده اما اگر به چشممان نیاید و قَدرَش را ندانیم خدایی ناکرده یک روز برایمان آرزو می شود ..
#سلامتی و #امنیت دو نعمتی هستند که وقتی نباشند قدرش می آید دستمان …
حسینیه ی بنی فاطمه
بسم رب المتعال
#به_قلم_خودم
همیشه وقتی ورودی #حسینیه_بنی_فاطمه می رسیدم ؛ صدای #دعا و #مناجات یا #سخنرانی و #عزاداری می پیچید توی گوشم . همیشه آنقدر ماشین پارک بود دم در #حسینیه ، که حتی وسط خیابان هم قطاروار ماشین پارک کرده بودند .
امروز ولی روبروی حسینیه ، کنار حسینیه حتی دم در حسینیه تا چشم کار می کرد جای پارک ماشین بود …
یک ماشین دنده عقب آمده بود دم در ؛ مرد میانسالی به کمک یه #روحانی #معمم کیسه های پلاستیکی پر از #ماسک را به داخل می بردند ، قدم هایم را کندتر کردم و با اندکی تامل وارد حسینیه ی سوت و کور شدم …
با آسانسور رفتم طبقه ی بالا ؛ طبقه ایی که #خواهران مشغول بودند . کاملا #ضد_عفونی و #استریل با #ماسک و #پاپوش و #کلاه وارد شدم .
حس قرار گرفتن در این محیط برایم قشنگ بود ، کمی دلم در خانه بود پیش بچه ها ، کمی پیش دکترها و پرستارهایی که دارند می جنگند ، کمی هم میان انبوه زنانی که بی چشم داشت کش ماسک ها را می چسباندند. این ها شاید مثل من حتی به خانه ی پدرشان هم برای تبریک عید نرفته باشند ، شاید احوالپرسی عیدشان در حد یک تماس تلفنی باشد ، اما یک عشقی ، یک وظیفه ایی و احساس مسولیتی تمامشان را اینجا جمع کرده بود.
یک حسینیه یک کارگاه تولید سلاح شده بود ، یک حسینیه یک میدان رزم شده بود .. صدای مداحیِ یکی از آقایان که در سالن پخش می شد فضا را روحانی تر کرده بود ، ماسک ها که می آمد زیر دستم برایشان حمد می خواندم ، حمد شفا تا بخورد فرقِ سرِ این ویروس منحوس ؛ تا سپر شود برای پرستاران و دکترهای جهادی ..
صدای مداحی مدتی بود که قطع شده بود و ما گرم کار ، گرم زدن کش به کناره های ماسک ؛ هر بار که دستم از حرارت چسب می سوخت یاد سوختن در روز حساب می افتادم سوختن برای این تنِ ضعیف، سخت است … یاد #"یا ایُها الاِنسان اِنّکَ کادحُ اِلَی ربِّک کَدحاً فَمُلاقیه”
صدای دعای توسل پیچیده بود توی حسینیه ، خانمها ماسک ها را با #توسل و #سلام و #صلوات می بستند ، با یک عقیده و اعتقادی ، با دستِ دل ..
همچنان گرداگرد هم سر میز نشسته بودیم ؛ هر بیست دقیقه دستهایمان را ضد عفونی می کردیم ؛ فاطمه ی پانزده ساله که با مادرش آمده بود داشت مشاوره ی ازدواج می داد ، پخته تر از سنش بود ، وقتی داشت می گفت : ” به خیلی از حرف ها نباید اهمیت داد راه درست را که انتخاب کردی باید بروی ” ذهنم دوید سمتش ، دوستداشتنی تر و بزرگتر از قبل شد برایم … حرفی که زد یک کوه تجربه پشتش بود ؛ این را به مادرش هم گفتم ..
امروز در #حسینیه_ی_بنی_فاطمه یک کلاس درس بود ؛ درس از خودگذشتگی ؛ ایثار ؛ توسل …
کوچک و بزرگ هم نداشت ، غریبه و آشنا هم نبود ، همه خواهرانه با هدفی مشترک نشسته بودند ، مزه اش مثل اعتکاف ماه رجب ؛ یا احیای شب قدر بود .. خیلی شیرین و دوست داشتنی ..
از آن حس هایی که فکر می کنی این لحظات جزء ساعات عمرت حساب نمی شود ..
پ ن :
از نوشتن این متن اِبا داشتم اما برای رضای خدا نوشتم تا به سهم خودم رنگ عاشقانه ی جهادگران را بپاشم توی دلهایتان …
بی مهری های کرونایی
بسم رب المتعال
#به_قلم_خودم
از کی تا حالا اینقدر #بی_رحم شده ایم ؛ از کی تا حالا اینقدر #بی_انصاف شده ایم ؛ از کی توانستیم اینقدر #خودخواه باشیم … درست از کی ؟
وقتی بسته ی #نیروهای #جهادی که شامل #ماسک و #ژل_ضدعفونی و #قرص_ویتامینه هست را می گیرد ؛ عوض تشکر چند تا حرف هم بار #بسیج می کند ؟ این جواب محبته…
طلبکاریم ؛ گله مند که دیر #اطلاع_رسانی کردند و با جانِ ملت بازی شده ، اما نوبت #مسافرت های #نوروزی که شد همه صف کشیدن توی جاده ها .. علی رغم هشدارها ! الان با این هجم #مسافرت یک موقع ایی با جان ملت بازی نشه ؟؟
چطور می توانند به #حرم #اهل بیت جسارت کنند ؟ مگر در #اذن_دخول نمی خوانند : آقا جان شما مرا می بینید ؛ جواب سلامم را می دهید ؛ این رعایت #ادب مقابل #پسر_فاطمه است ؟ …
این مرام ، شایسته ی #دختر_موسی_بن_جعفر (ع) است ؟
چطور هیچ #کشورِ درگیری #قرنطینه نکرد، اما ما #نظام #جمهوری_اسلامی را برای #قرنطینه نکردن زیر سوال می بریم …
هیچ کشوری این هجم از #همدلی و #همدردی و #کمک و #همکاری_خودجوش_مردمی را به خود ندید اما ما برای این موهبت زبان #سپاس نداشتیم … ما ندیدیم و فقط #غر زدیم …
از کی اینقدر #بی_محبت و #بی_معرفت و #بی_منطق شدیم …
می دانید از کی ؟ از آن وقتی که حواسمان به #خوراک ذهنمان نبود .. از آن وقت که به #اخبار_دشمن #اعتماد کردیم و به اخبار خودی نه !
از آن وقت که #منبع خبرمان شد #بی_بی_سی ؛ #من_و_تو ؛ #اینترنشنال و …
از همان وقت کم کم بی معرفت شدیم ؛ بی محبت ؛ بی منطق …یعنی بی معرفتمان کردند ؛ بی محبتمان کردند ؛ بی منطقمان کردند و نفهمیدیم …
حواسمان به #نعمت های زندگی مان باشد …
#نیروی_جهادی در کشور ما یک #سرمایه است ..#ایثار و از #خودگذشتگی جامعه ی ما در جهان تک است ..این ها نعمت های امروز ما هستند …
#شکر_نعمت #واجب است #مسلمان ؛ شکر نعمت فراموشمان نشود …
#کرونا آمده ؛ انسانیت و فهم که از بین نرفته ؛ کمی ملایم تر ؛ کمی #مهربان تر ؛ کمی #منطقی تر
حساب و کتاب کرونایی ...
بسم رب المتعال
#به_قلم_خودم
کرونا که آمد ؛ نشستم دو دوتا چهارتایی کردم دیدم در تقویمِ روزه های قضایم بد جور خِنِسی افتاده ؛ دیدم نعمتِ زمان و فراغت بالی که الان دست داده را نباید از دست داد .
دیدم منم و روزه هایی که برای دخترها قضا شده ؛ منم و روزه هایی که در دو بارداری ناموفق برایم یادگاری مانده .. دیدم همیشه برای گرفتنِ روزه ی قضا، با کار و بار و برنامه و درس و بحث و رسیدن به زندگی و تعطیلی آخر هفته ی خانواده ، بهانه ها درست جور می شد …
خُب ؛ حالا که قرار است ، خانه نشین باشیم حالا که قرار است آرامتر به زندگی جریان بدهیم ؛ حالا که باید صبورتر باشم ؛ برنامه ریز تر باشیم ؛ خداترس تر باشیم ؛
حالا که انگار مرگ نزدیک تر شده و خدا ، خداتر..
حالا دوست دارم با رحمت واسعه ی رجب ،، پاکیزه شود دفتر زندگی ام ..
دوست دارم ؛ از روزهای کرونایی برای من ، عشق بماند ؛ برای من معنی درستِ زندگی بماند ؛ برای من “حاسِبوا قَبلَ اَن تُحاسَبوا” بماند ..
حساب و کتاب کنیم ؛ اگر کینه ایی به دل داریم ؛ بگذریم ؛ اگر حقی بر گردنمان است ببخشیم ؛ اگر حقی ضایع کردیم ، حلالیت بطلبیم ..
اگر نمازی قضا شده در برنامه ی روزانه بگنجانیم ؛ فرصت خوبی دست داده برای سکانس بعدی ؛ که باز پخش داریم ..
فرصت خوبی است اگر غنیمت بدانیم …
اوضاع مان خراب بوده ؛ خراب کردیم ؛ از دست دادیم ؛ از دست رفته ؛ نمی دانم …
الان وقت استراحت دو نیمه است .. الان .!
در این وقت استراحت ، عوض حرص خوردن و استرس داشتن و ناامید بودن ؛ برویم در ِخانه ی خدا ؛ درِ خانه ی مولا. بشویم عبد ؛ عبدِ کرونا زده ی ضعیفِ ذلیل ؛ که برای یک تکه دستمال کاغذیِ بی ارزش و یک ماسک چند لایه به جان هم می افتد ..
بنشینیم و حساب و کتاب (کرونایی) کنیم ..
شاید بعدی در کار نباشد امروز را از دست ندهیم .. مهربانی کنیم و از مهربانِ عالم تمنای مهر …
امروز را از دست نده #رفیق
#حاسبوا_قبل_ان_تحاسبوا
پ ن :
اینروزها به جهادی ها غبطه می خورم ؛ خیلی دلم می خواهد منم جهادی شوم .
دعا کنید اسم من در بیاید و توفیق حاصل شود …