مسجد و امتحانات
بسم رب المتعال
#به_قلم_خودم
شب های زمستان ، شب های بلندیست ؛ طولانی و حوصله گیر.
صدای اذان مغرب که می پیچد داخل خانه ، روح ام را پرواز می دهد .
زندگی و تکاپو همراه با اذان می خزد توی رگهایم.
می خواهم بدوم سمت مسجد .
وضویم را می گیرم همراهش سماور راهم روشن می کنم.
لباسم را می پوشم ؛ همراهش چند تکه از وسایل داخل اتاق را هم جاگیر می کنم و دوان دوان در حالی که التماس دخترها را می کنم از خانه خارج می شوم.
بیشتر اوقات با حوریه راهی مسجد می شویم.هانیه طبق معمول درس دارد و زمانش کم است.
از درب بزرگ مسجد که وارد می شوم تمام غصه ها می ماند پشت سرم.
تمام دنیا آنطرف است ؛ من یکه و تنها می آیم روبروی خدا در خانه ی خدا.
بعد از نماز ،حاج آقا صحبت می کند صدایش کمی بم است.
دقت نیاز دارد تا صحبتهایش را بشود فهمید ؛ اما مرد صاحب نفسی است .
همینطور که دارد حرف می زند گاهی هم بغض می کند و این ابهام گفتارش را چند برابر می کند ؛ اما ، گیرایی کلامش را بیشتر.
مسجد که می روم اندازه ی یک زیارت نفس تازه می کنم.
اندازه ی یک زیارت دلم باز می شود .
اندازه ی یک زیارت تصمیم خوب می گیرم.
نزدیک امتحانات است ؛ امشب مسجد که رفتم گره های ذهنم باز شد ؛
یک دنیا برنامه آمدم جلوی چشمم ؛
یک عالمه حسِ خوب برای برنامه ریزی شب های امتحان.
چه زیبا گفته است معصوم :
زمستان بهارِ مومن است .
باران و یک دلِ تازه متولد شده
بسم رب المتعال
#به_قلم_خودم
هوا آلوده است ؛ چیز جدیدی هم نیست ؛ چند سال است هر پاییز و زمستانی چندین و چند مرتبه این اتفاق می افتد ،
اصلا جزء تکراری زندگیمان شده ، ریه هایمان هم کم کم همزیستی مسالمت آمیزی با آلودگی و آلاینده ها پیدا کرده اند.
امروز یک روزِ پاییزی بود که مدارس به دلیل آلودگی تعطیل شد .
دخترها در خانه بودند و من و همسر راهی کلاس و درس و بحث .
دخترها استراحت می کردند و من سر کلاس دقیقه دقیقه تنهاییشان را لحظه لحظه هجی می کردم .
مادر است دیگر .مادری با دلواپسی عجین شده است .
هوا آلوده است ؛ غبار آلود و سنگین ،
چشم و گلو را می سوزاند .
آسمان شهر به دنبال معجزه است ، به دنبال قطره قطره باران رحمت خدا ،
برکتی که با آمدنش نفس کشیدنِ شهر را راحت تر می کند ریه ها را شستشو می دهد .
چه زیبا می بارند ابرها در پس هر تیرگی و آلودگی .
امشب از پشت شیشه ، ریه هایمان هم نفس می کشید.
همراه با ذره ذره هوای شهر که دارد نو می شود روحمان هم دارد سبک می شود .
گاهی هوای دلهایمان هم آلوده می شود ؛ هوای افکار و عقایدمان کبود می شود.
هوای چشم و گوشمان ، گناه آلود می شود.
از شدت آلودگی ها ، نای نفس کشیدن اش نیست .
شستشو می خواهد ، یک باران ، یک دریچهء رحمت که تمام غبارها را بریزد و ببرد .
چشممان را یک باران می طلبد ، وقتی سنگین بار گناه است.
گوشمان را یک باران می طلبد ،آنوقت که پر از معصیت است ؛
افکارمان را یک باران می طلبد ، آنوقت که درگیر تارو پود افکارِ مزاحم است.
کاش یک نم توبه بزند و یک دنیا نفس تازه در رگ های بندگیمان جریان پیدا کند .
یک نم بزند و فکرمان را از وسوسه ، سوءظن ، معصیت و افکار منفی بشوید .
یک نم بزند و چشممان را بر آنچه ما را از خدایمان دور می کند ؛ ببندد.
یک نم بزند و گوشمان را بر هر موسیقی به غیر از نغمهء توحید ببندد .
یک نم و یک دنیا هوای پاک .
یک باران رحمت و یک دل آسمانی زلال .
یک باران توبهء نصوح .
یک بارشِ به هنگام .
خدایا امشب با ابرهای رحمتت ؛ یک دنیا باران مغفرت هم برایمان بفرست .
آیا یک شب بارانی برای یک دل تازه متولد شده می شود امشب .
اگر مزین شود به دانه های رحمت و استغفار ،
اگر مزین شود به ذکر دعای فرج برای امام غایب ،
اگر مزین شود به بندگی خالصانه ؛
این دل امشب ، یک دلِ پاکِ تازه متولد شده می شود برایمان .
برگ های نا امید
بسم رب المتعال
#به_قلم_خودم
از ماشین پیاده می شویم . صدای همزمان بسته شدن درهای ماشین را دوست دارم ؛ انگار حرکت دست هایمان نیز ، به وقت هم کوک شده است .
روی سنگ فرش ِ پر از برگ ِ پارک قدم می گذاریم!
برگ ریزان پاییز ، نقاشی آبرنگ خداست .
ترکیب رنگ های زرد و نارنجی و سبز و قهوه ایی یک بوم نقاشی هنرمندانه شده است …
خش خش برگها زیر پایمان ، گوش را نوازش می دهد …
بوی غرور در رگ هایم می دود ؛ یک دنیا برگ زیر پاهایم دارند ریز ریز می شوند ؛
پر از انرژی مثبت هستم ؛ حس های منفی را از خودم دور می کنم ریه هایم را پر از هوای نسبتا تمیز پارک می کنم.
سعی می کنم از طبیعتِ خدا کمک بگیرم برای رسیدن به خودِ خودش .
دوباره به برگهای خشک شدهء روی زمین نگاه می کنم .
برگ هایی بی رمق که حتی نای نفس کشیدن ندارند چه رسد به جان بخشیدن .
زمانی همین برگِ زردِ خشک شده ،
طراوتی داشت ،اُکسیر اکسیژن می پاشید ،
منبع جریان زندگی و انرژی بود ؛
الان ولی محکوم به فناست ؛
الان که از زندگی بریده است از جریان ایستاده است
دستش را از دست صاحبش اش پس زده است و به پایان راه رسیده است !
پایان راه یعنی جایی که دستت را از دست صاحبت بیرون کشیده باشی.
پایان زندگی یعنی از سرچشمهء امید بخش جدا شده باشی .
خودت باشی و خودت ؛
کنار بکشی و در یک جمله امیدت را از دست بدهی .
روزی که امیدت ببُرَد نفست هم می بُرد …
طلبگی یعنی امیدواری ؛
دستت که در دست سر چشمه است زندگی تا ابَد جریان دارد …
چه زیبا مولا علی “علیه السلام” می فرماید :
بزرگترین گرفتاری ، از دست دادن امید است.
غررالحکم
حدیث ۳۶۴۹