رودِ روان ...
بسم رب المتعال
#به_قلم_خودم
#شعر_نو
زندگی جاری بود ،
مثل آن رود بزرگ ؛
یا که آن دشت وسیع ،
گاه آرام و گهی طوفانی ؛
گاه ابری و گهی مهتابی ؛
گاه گریان و گهی در شادی ؛
گاه راضی و گهی هم شاکی ؛
گاه در خانه ؛ گهی مهمانی ؛
گاه در جمع و گهی تنهایی ؛
گاه در خلوت و گاهی جمعی ؛
گاه پر کار و گهی بیکاری ؛
گاه در قهر و گهی هم آشتی ؛
گاه خوش خُلق و گهی بدخُلقی ؛
گاه در خانه و گاهی مسجد ؛
گاه رقاصه و گاهی عابد …
تا که یک ذره ی منحوس در این آب افتاد،
گر چه یک ذره ولی غوغا کرد،
هم چیز بر هم خورد ..
دلِ دنیا ترسید …
قاصدک هم لرزید
درِ مسجد بسته …
درِ تالار و عروسی بسته ؛
و محلِّ تحصیل ؛
و اداره تعطیل ،
و دهن ها بسته …
گذرِ هفته و روز و ساعت ،
ز کف صاحب آن در رفته …
و همین ذره ی منحوس که در آب افتاد…
مثل یک آیینه ؛
استخوان در سینه ؛
و دِلی پر پینه ،
خلق را خوب روایت می کرد :
یک طرف درمانده ؛
یک طرف دست به دست … و کمر را بسته ،
یک طرف حاصلِ بی اخلاقی ؛
یک طرف زاده ی اخلاق نبی،
یک طرف #وحشی و پست ؛
یک طرف موج صفا در این دشت ،
رود راهی دیار باقی ست …
با ذره و بی ذره ، رهش معلوم است …
مقصدش معلوم است ؛
خالقش معلوم است ؛
آنکه در دست و عصا معجزه قایم کرده ؛
در دل ذره و رود ؛
فرصت و تجربه پنهان کرده ،
آنچه پیداست که این رود روان است …
پاک و ناپاک ؛ همه در جریان است …
و خدا هم شاهد ؛
و خدا هم ناظر ؛
و خدا هم قادر ؛
و خدا بیشتر از پیش به خلقش نگران است ،
و به ما بیشتر از مادر خود ، مهربان است …