یک بغل مسجد ...
بسم رب المتعال
#به_قلم_خودم
از تب و تاب آفتاب و گرما که پناه می برم به #مسجد، انگار که غرق در نور شده باشم ، آرامِ آرام .. یک دنیا آرامش می نشیند گوشه ی دلم ..
مسجد خلوت است و ساکت .. همین خلوت بودنش هم برایم قشنگ است .. مثل دختر بچه ایی که ماه ها از مادرش جدا افتاده پناه گرفته ام در بغلش .. پناه گرفته ام در میان ذکر و دعا و تعقیباتش …
با همسر وارد مسجد شدیم ، از پشت پرده ی زنانه همسر را می شد دید ؛ چند نفر دورش را گرفتند ودعوت کردند که به فیضمان برساند و همسر با صدای دلنشینش به نماز ایستاد ، پسر بچه ی مکبر با آهنگ خاص خود، اقامه را گفت .. دعا و ذکر بعدنماز ماه مبارک دلم را می لرزاند .. اشکم جاری شد ..
نشسته بودم گوشه ی خانه ی خدا ؛ انگار که در آغوش خودش بودم ؛ چقدر دلم برای اینجا و حس و احوالش تنگ شده بود ؛ خودم را در بغل گره شده ی مسجد رها کرده بودم چقدر جایش توی روزمره هایمان کمبود ..
فارغ از نماز جماعت ؛ کلی برایمان رزق معنوی می آورد، اصلا بین نماز جماعت خانه و نماز جماعت مسجد اززمین تا آسمان فرق است ..
بعد از نماز همسر رو به مردم نشسته است و چندجمله ایی می گوید ؛ صدایش برایم حزن آلود است ..
چند جمله از شباهت قرآن و حضرت امیر می گوید .جدای از آیات و روایات آنچه فی الجمله در ذهنم مانده دو نکته است : ۱_ قرآن در نوع خودش بی نظیر است و حضرت امیر هم در صفات بی نظیر هستند .
۲_قرآن در عین دوستداران واقعی دشمنان قسم خورده ی زیادی دارد و حضرت امیر هم با وجود محبینِ خاص ، دشمنان بی شماری دارند ..
خدایا در این دوره و زمانه ایی که دشمنان دشمنی شان بیشتر از همیشه عیان است ما را در محبت اهل بیت علیهم السلام ثابت قدم تر بفرما ..
این روزها مساجد ؛ سنگر مبارزه با دزدان ایمان است ..
تنهایش نمی گذاریم ..
#مسجد_خانه ی_همیشه_امن_ماست ..
#من_همیشه_یک_بچه_مسجدی_هستم ..
آسیه باش بانو ...
بسم رب المتعال
#به_قلم_خودم
درست زمانی که در تدارک آماده کردن و پختن سحری هستیم ؛ آنوقت که نظر تک تک اهالی خانه را برای پختن سحری می پرسیم ؛ وقتی که در تدارک یک غذایی هستیم که هم مواد غذایی اش کافی باشد هم طعم و رنگ و لعابش دلچسب و مورد علاقه ؛ درست همان موقع ؛در همان وقت ها ؛ هستند کسانی که یک بشقاب غذای شب شان را کنار گذاشته اند برای سحر !
و سحر در سکوت محض و تنهایی می نشینند و همان یک بشقاب غذای اضافه ی شب را میل می کنند و پسوندش شکر خدای سبحان را به جا می آورند …
این ها آسیه های زمانه اند .. وقتی پشت گوشی می گوید یک بشقاب غذای شب را گذاشته ام برای سحرم .. اول کمی جا می خورم ! همسرش سیگاریست و نمی تواند … مثل خیلی ها و خیلی بهانه های واهی دیگر ..
به این هایش کاری ندارم .، اما از آسیه وار زندگی کردنش خوشم آمد ؛ حتی جایی که خودش تنهاست برای خدایی زندگی کردن می جنگد ..زمانی که حتی رفیق زندگیش هم همراهش نیست ! نشسته است سر سفره ی با برکت رحمت الهی … شده است یک آسیه ؛
در دل این آسیه حتما موسی ها به انتظار نشسته اند … برای آسیه شدن کافیست که بخواهی و دستت روی زانوهای خودت باشد .. حتی در عصر ارتباط و اینترنت و تکنولوژی هم می شود آسیه شد …
عیارِ ماه مبارک امسال ..
بسم رب المتعال
#به_قلم_خودم
بعضی چیزها هست که تنها یکبار در طول زندگی برایت اتفاق می افتد جالب اینجاست که همان روزی هم که دارد اتفاق می افتد ، درست زمانی که نبض حادثه دارد در دستانت می زند هم ؛ می دانی که دیگر این لحظات برایت تکرار نمی شود ؛ اما خب چه می شود کرد ، زورت به زمان که نمی رسد! ..
چند سال پیش که یک ماه مبارک تمام میهمان امام رضای مهربان بودیم و همان روزها هم می دانستم که این روزها دیگر شاید حتی تا پایان زندگی دوباره برایمان تکرار نمی شود ؛ هر بار که حرم می رفتیم و هر سحر و افطاری که می گذشت می دانستیم عزیزترین ساعات عمرمان دارد سپری می شود .. آن روز بهترین ماه مبارک را تنها در قاب حرم معنا می کردیم ؛ کنار مزار زاده ی نبی ..
آن روزها ؛ حتی فکرش را هم نمی کردیم که شاید یک سالی رفتن به مسجدِ سرِ کوچه هم برایمان یک آرزو باشد …
حالا بعد از گذشت چند سال از آن روزهای شیرین و آن خاطرات خاص یک ماه مبارک متفاوت را داریم تجربه می کنیم ، درست است اصلا شبیه هیچ کدام از ماه مبارک های عمرمان نیست ؛ اما برای خودش و در نوع خودش زیباست ..
این ماه مبارک با همسر و فرزندان بیشتر وقت در خانه و در کنار یکدیگر هستیم .. بیشتر در وقت اذان صدای اذان گفتن همسر در خانه می پیچد و همینطور که دارد دور خانه می چرخد با صدای نسبتا بلند اذان می گوید و این خودش یک نشانه است که وقت نماز رسیده است . و این شاید یک خاطره است از همان هایی که تا آخر عمر فرصت تکرار نداشته باشد …
بیشتر وعده ها نماز را در خانه به جماعت می خوانیم و این تقریبا در طول زندگی مان منحصر به فرد بوده است … درست است که این ماه رمضان یک غربتی دارد که هیچ ماه رمضانی برایم نداشته و منتظرم اعلام بازگشایی مساجد را بشنوم و بروم مسجد و یک دلِ سیر در مسجد بنشینم و دلِ آفت زده در مشکلات را در زمزم آرامبخش مسجد بشویم اما …
اما از برکاتی که در پسِ غربت ماهِ مبارک امسال بود هم نمی شود غافل شد ؛ ماه مبارک امسال دارد خودِ مان را محک می زند خودِ خودمان را به تنهایی !
بدون احتساب نَفَس های پاکی که در مسجد و هیئت و دوستان و نزدیکان بود ..
دارد عیار وجود خودمان را می سنجد که چقدر همت و غیرت خدایی زندگی کردن را داریم .. چقدر خودم با احتساب خودم خدا را در لحظه لحظه ی زندگی آورده ام و خودم و خانواده ام را رنگ خدایی زده ام ..
امسال خدا در ماه مبارک عیار زندگی مان را دارد محاسبه می کند ..
اصلا دارد عیار ماه مبارک خودمان را نشانمان می دهد ..
پ ن :
لطفا در ماه مبارک عیار بالایتان ما را هم دعا بفرمایید …
پایانِ املای پر غلط زندگی ...
بسم رب المتعال
#به_قلم_خودم
آن زمانی که یک #دخترِ_معمولیِ هفده ساله تصمیم گرفت وارد #حوزه شود ؛ خیلی از سختی ها و #چالش های پیش رویش تصور روشنی نداشت ؛ لیکن تنها و تنها می دانست که دلش در آنجا و پیش این جماعت آرام است و این آرامش را با هیچ چیز عوض نمی کرد .. روزها گذشت و خیلی زود وارد #زندگی_طلبگی هم شد و برای خودش کلی #مسولیت تراشید و احساس کرد ، حالا هر کار و هر تصمیمی را علاوه برای خدا و دل خودش باید از نظر دیگران هم سبک و سنگین می کرد ، باید حواسش به ذره بین نگاه دیگران از دوست و همسایه و فامیل و آشنا بود .. سختیِ کار زمانی بیشتر بود که خودش و همسر جان راه خلاف جریان آب را پیش گرفته بودند .
نه دلِ بریدن از هدف را داشتن ، نه دلِ ترک اطرافیان .. پس با سختی ها ساختند …
حالا … درست زمانی که ۱۶ سال و ۴ ماه که از همسفر شدن با یک #سرباز_امام_زمان “عج” گذشته و دختر جان دارد وارد چهاردهمین سال زندگیش می شود و این #کرونا پای او را هم مانند هم سالان معصومش به فضای مجازی باز کرده است …( البته با تمام نظارت و مراقبت و توکل و توسل .. ) نوجوانی دخترجان برایم شیرین تر جلوه می کند ..
این کرونا و این فضای مجازی زورکی ، برای من ، دلِ دخترکِ در حال حفظ را نمایان تر کرد …
با دیدن وضعیت و دلنوشته های دخترک گوشه دلم یک عالمه حس خوب میهمان می شود …
وقتی خواندم در زیر نام کاربری اش نوشته ” خدایا در پایان املای پر غلط زندگیم بنویس شهادت ..”
بدنم لرزید ؛ دلم قنج رفت ، پاهایم قوت گرفت ، گوشه ی لبم لبخند نشست و گوشه ی چشمم اشک !
وقتی نوشته های #وضعیت ش را می خوانم ؛ یا دلنوشته هایش را ؛ می بینم خلافِ جریانِ آب حرکت کردنِ ما درست است که سخت بود ،
جنگیدن با چنگ و دندان برای #عقاید گر چه #دلگیر و #غصه دارم می کرد و گاهی بسیاار سخت و سنگین بود ؛ اما در پس هر سختی حتما و حتما یک #راحتی و #گشایشی هست ..
خدایا ؛ هانیه ی امروز من گشایش دیروز ماست … برای آینده ی امروزمان هم گشایش بفرست و برای سختی دیروز و امروز و فردایمان هم گشایش #فرج مهدی زهرا عج را می خواهیم .. ان شالله .
رودِ روان ...
بسم رب المتعال
#به_قلم_خودم
#شعر_نو
زندگی جاری بود ،
مثل آن رود بزرگ ؛
یا که آن دشت وسیع ،
گاه آرام و گهی طوفانی ؛
گاه ابری و گهی مهتابی ؛
گاه گریان و گهی در شادی ؛
گاه راضی و گهی هم شاکی ؛
گاه در خانه ؛ گهی مهمانی ؛
گاه در جمع و گهی تنهایی ؛
گاه در خلوت و گاهی جمعی ؛
گاه پر کار و گهی بیکاری ؛
گاه در قهر و گهی هم آشتی ؛
گاه خوش خُلق و گهی بدخُلقی ؛
گاه در خانه و گاهی مسجد ؛
گاه رقاصه و گاهی عابد …
تا که یک ذره ی منحوس در این آب افتاد،
گر چه یک ذره ولی غوغا کرد،
هم چیز بر هم خورد ..
دلِ دنیا ترسید …
قاصدک هم لرزید
درِ مسجد بسته …
درِ تالار و عروسی بسته ؛
و محلِّ تحصیل ؛
و اداره تعطیل ،
و دهن ها بسته …
گذرِ هفته و روز و ساعت ،
ز کف صاحب آن در رفته …
و همین ذره ی منحوس که در آب افتاد…
مثل یک آیینه ؛
استخوان در سینه ؛
و دِلی پر پینه ،
خلق را خوب روایت می کرد :
یک طرف درمانده ؛
یک طرف دست به دست … و کمر را بسته ،
یک طرف حاصلِ بی اخلاقی ؛
یک طرف زاده ی اخلاق نبی،
یک طرف #وحشی و پست ؛
یک طرف موج صفا در این دشت ،
رود راهی دیار باقی ست …
با ذره و بی ذره ، رهش معلوم است …
مقصدش معلوم است ؛
خالقش معلوم است ؛
آنکه در دست و عصا معجزه قایم کرده ؛
در دل ذره و رود ؛
فرصت و تجربه پنهان کرده ،
آنچه پیداست که این رود روان است …
پاک و ناپاک ؛ همه در جریان است …
و خدا هم شاهد ؛
و خدا هم ناظر ؛
و خدا هم قادر ؛
و خدا بیشتر از پیش به خلقش نگران است ،
و به ما بیشتر از مادر خود ، مهربان است …