روز پاییزی ِ آفتابی
از آخرین پل هوایی اتوبان که رد می شویم یک نفس راحت می کشم !
یک نفس عمیق ، برای پشت سر گذاشتن شلوغی شهر !
یک نفس عمیق ، برای پشت سر گذاشتن کثیفی هوا.
اتوبان پیچ می خورد انتهای پیچ و دامنهء کوه یکی می شود ؛ سمت چپِ شهر را ، می شود در قاب دو انگشت جا داد.
شهر چقدر آرام و مظلوم و غبار گرفته است !
از دور مانند پسر بچه ایی بازیگوش است که شیطنتش را در خود فرو خورده !
به پارکینگ ورودی چشمه می رسیم .
ماشین های کمی ، کنار هم پارک شده اند ؛ماشین را در جای خالی ِبین ماشین ها ، جا می دهیم .
وسایل را از ماشین بیرون می آوریم هر نفر به اندازهء وسعش وسیله ایی بر می دارد و راه سر بالاییه دامنه را به سمت چشمه در پیش می گیریم .
جای دنجی رو به آفتاب ، زیر انداز را پهن می کنیم .
از دور صدایی نامناسب گوشم را آزار می دهد .
داریم تخمه می خوریم گپ می زنیم می خندیم و از لحظات دور هم بودنمان لذت می بریم.
لحظاتی از اذان گذشته ، روبه خورشید و تقریبا پشت به کوه به نماز می ایستیم .
سعی می کنم حواسم به خودم باشم به خالقم به خالق طبیعتی به این عظمت .
صدای تند باز هم به گوش می رسد اینبار بلند تر از قبل .
حباب نازک توجه ام پاره می شود .
عصبانی ام در نماز . از خودم بیشتر …
و از آن کسی که اینچنین به حقوق شهروندی بی توجه است .
این حق شهروندی من است که آنچه را ، دوست ندارم نشنوم .
باید چکار کنم ؛ گوش هایم را بگیرم .
گردشم را نروم .
خلاف عقایدم زندگی کنم.
…………
پ ن :
امام جعفرصادق(علیهالسلام) :
اَلمِرصادُ قَنطَرةٌ علیالصِّراطِ لایجوزُها عبدٌ بمَظلَمةِ عَبدٍ.
مرصاد (کمینگاه) جایگاه رفیعی است بر روی پل صراط که (فردا) هیچ بندهای که حق و مظلمهای از مظالم عباد به گردنش
باشد از آن عبور نخواهد کرد. (بحار، ج ٨، ص ٦٦)
آقایان جدا ، خانم ها جدا
بسم رب المتعال
اولین باری که در میهمانی ، خانم ها و آقایان از هم جدا بودند بعد از عروسی مان بود ؛ وقتی با دو تا از دوستان طلبه ، خانهء دوست همسر رفته بودیم .
دور افتادن از همسر در یک محیط جدید را دوست نداشتم ؛
هضمش برایم سخت بود !
لحظات به سختی می گذشت .
لبخندهایم مصنوعی بود
در شوک بودم
اتفاق غریبی که برایم مبهم و پیچیده بود.
درست و غلط ش نامفهوم بود
تخصص نظر دادن نداشتم اما میهمانی ملموسی نبود .
بعد از میهمانی حس جدیدی از این سبک میهمانی داشتم ؛ میهمانی که آقایان در یک اتاق و خانمها در اتاقی دیگر باشند .
احساس رضایت داشتم ؛گاردم کم رنگ تر شده بود
هر چه عمیق تر نگاهش می کردم برایم جذاب تر و لذت بخش تر بود .
چرا که سختی معذب بودن در جمع مختلط را هم نداشتیم و شوخی و خنده و تعریف هایمان هم بیشتر بود .
داشتم با خودم کلنجار می رفتم که این نوع رفتار متعصبانه است یا نه ؟
آیا این سنت مورد تایید است یا نه ؟
آیا ریشهء دینی دارد ؟
گشتم و احادیث زیادی هم دیدم در مورد همسفره نشدن با نامحرم !
گر چه این خلاف جهت آب شنا کردن بود اما من عاشق این خلاف شناکردن هایی هستم که به سرچشمه نزدیکمان می کند …
برایم قشنگ شده بود دوست داشتم همهء میهمانی هایمان در این چهارچوب باشد اما…
کم کم خودمان هم راه افتادیم ؛ میهمانی های دوستانمان را حتما حتما جدا برگزار می کردیم .
امشب میهمان داشتیم یک خانواده از فامیل و یک خانواده از دوستان مشترک .
یک طلبه و یک کارمند …
حالا ما دو سفره پهن کردیم در سالن ، یک سفره برای آقایان محترم و یک سفره برای خانمهای عزیز .
این سنت آرامش دارد ؛ راحتی دارد ؛ این سنت دور همی را شیرین تر می کند .
اصلا دلت خدای تر است .
شور میهمانی برایت بیشتر است .
حس امنیت اش بیشتر است .
جذاب تر است ؛
اصلا صفا و صمیمت اش هم بیشتر است .
پ ن :
سعی کنیم در رابطه با دیگران چهارچوب های رابطهء تان را خودتان تعیین کنید .
صفحات: 1· 2
دورهمی از نوع دیدار خانواده شهید با جمع طلبگی ...
نشسته ایم دور تا دور سالن ؛ مادر شهید معصومانه و مظلومانه نگاه در نگاه بچه ها ؛ گاهی میخندد ، گاهی حرف میزند گاهی سکوت می کند اما آنچه حس میشود یک بغض قدیمیست …
از هر جا که بگوییم و از هر چه حرف بزنیم آخرش ختم میشود به شهید …
شهیدی که ده سال در خاک فاو ماند و آخرش چند تکه استخوان برگشت …
شهیدی که آخرین نامه اش سرتاسر معرفت بود و بصیرت ؛ عشق بود و محبت اهل بیت …
یک جوان نوزده ساله ؛ در اوج احساسات و غلیانات همه را گذاشت و گذشت …
شهید امیرحسین یزدخواستی
روحش شاد …
پ ن :
ناهار امروز سبزی پلو و کوکو سبزی در منزل شهید ؛ یکی از بهترین غذاهای دورهمی سال بود …