برخیز بانو ...
به نام خدا
سلام
#به_قلم_خودم
طاعات و عباداتتون قبول ?
#انتخابات نزدیکه ؛ روزهایی که بیشتر ما لحظه شماری آمدنش را داشتیم ،
روزها و هفته های پایانی دولت است ؛ دولتی که می خواست با #تدبیر قفل زندگی هایمان را باز کند !
و چرخ های اقتصاد را بچرخاند !، ?
همه خسته ایم .
خسته از فشار #اقتصادی؛
خسته از روزهای سخت زندگی #کرونایی ؛
خسته از بی خیالی و بی غیرتی بعضی سیاسیون و خواص ؛
خسته از اخبار بد ،، از ذلت و وادادگی غرب گرایان ..
لکن ؛ امروز باید روزهای تلاش ما باشد ، روزهای ادای دین به خون شهدا ،
نکند خستگی و کرخی که این فشارها بر ما وارد کرده ما را از مسولیتمان دلسرد کند ..
مسولیت امروز ما ؛ پاشیدن بذر #امید در دل مردمی است که بدترین جنگ های روانی را تحمل کرده اند ..
برخیز بانو و در کنار مردم سرزمینت بذر امید به آینده ی #انقلاب بپاش ..
امروز روز ادای دین است ، روز تلاش و تکاپو برای محقق شدن یک #انتخابات پرشور و روی کار آمدن یک #دولت_جوان_انقلابی ..
هر کداممان هم به اندازه ی وسعمان مسولیم به اندازه ی توان و وقتمان..
یا علی بگو و در بهار #رمضان ، بهار جبهه ی انقلابی را رقم بزن .. ان شالله
و من الله التوفیق
عیارِ ماه مبارک امسال ..
بسم رب المتعال
#به_قلم_خودم
بعضی چیزها هست که تنها یکبار در طول زندگی برایت اتفاق می افتد جالب اینجاست که همان روزی هم که دارد اتفاق می افتد ، درست زمانی که نبض حادثه دارد در دستانت می زند هم ؛ می دانی که دیگر این لحظات برایت تکرار نمی شود ؛ اما خب چه می شود کرد ، زورت به زمان که نمی رسد! ..
چند سال پیش که یک ماه مبارک تمام میهمان امام رضای مهربان بودیم و همان روزها هم می دانستم که این روزها دیگر شاید حتی تا پایان زندگی دوباره برایمان تکرار نمی شود ؛ هر بار که حرم می رفتیم و هر سحر و افطاری که می گذشت می دانستیم عزیزترین ساعات عمرمان دارد سپری می شود .. آن روز بهترین ماه مبارک را تنها در قاب حرم معنا می کردیم ؛ کنار مزار زاده ی نبی ..
آن روزها ؛ حتی فکرش را هم نمی کردیم که شاید یک سالی رفتن به مسجدِ سرِ کوچه هم برایمان یک آرزو باشد …
حالا بعد از گذشت چند سال از آن روزهای شیرین و آن خاطرات خاص یک ماه مبارک متفاوت را داریم تجربه می کنیم ، درست است اصلا شبیه هیچ کدام از ماه مبارک های عمرمان نیست ؛ اما برای خودش و در نوع خودش زیباست ..
این ماه مبارک با همسر و فرزندان بیشتر وقت در خانه و در کنار یکدیگر هستیم .. بیشتر در وقت اذان صدای اذان گفتن همسر در خانه می پیچد و همینطور که دارد دور خانه می چرخد با صدای نسبتا بلند اذان می گوید و این خودش یک نشانه است که وقت نماز رسیده است . و این شاید یک خاطره است از همان هایی که تا آخر عمر فرصت تکرار نداشته باشد …
بیشتر وعده ها نماز را در خانه به جماعت می خوانیم و این تقریبا در طول زندگی مان منحصر به فرد بوده است … درست است که این ماه رمضان یک غربتی دارد که هیچ ماه رمضانی برایم نداشته و منتظرم اعلام بازگشایی مساجد را بشنوم و بروم مسجد و یک دلِ سیر در مسجد بنشینم و دلِ آفت زده در مشکلات را در زمزم آرامبخش مسجد بشویم اما …
اما از برکاتی که در پسِ غربت ماهِ مبارک امسال بود هم نمی شود غافل شد ؛ ماه مبارک امسال دارد خودِ مان را محک می زند خودِ خودمان را به تنهایی !
بدون احتساب نَفَس های پاکی که در مسجد و هیئت و دوستان و نزدیکان بود ..
دارد عیار وجود خودمان را می سنجد که چقدر همت و غیرت خدایی زندگی کردن را داریم .. چقدر خودم با احتساب خودم خدا را در لحظه لحظه ی زندگی آورده ام و خودم و خانواده ام را رنگ خدایی زده ام ..
امسال خدا در ماه مبارک عیار زندگی مان را دارد محاسبه می کند ..
اصلا دارد عیار ماه مبارک خودمان را نشانمان می دهد ..
پ ن :
لطفا در ماه مبارک عیار بالایتان ما را هم دعا بفرمایید …
پایانِ املای پر غلط زندگی ...
بسم رب المتعال
#به_قلم_خودم
آن زمانی که یک #دخترِ_معمولیِ هفده ساله تصمیم گرفت وارد #حوزه شود ؛ خیلی از سختی ها و #چالش های پیش رویش تصور روشنی نداشت ؛ لیکن تنها و تنها می دانست که دلش در آنجا و پیش این جماعت آرام است و این آرامش را با هیچ چیز عوض نمی کرد .. روزها گذشت و خیلی زود وارد #زندگی_طلبگی هم شد و برای خودش کلی #مسولیت تراشید و احساس کرد ، حالا هر کار و هر تصمیمی را علاوه برای خدا و دل خودش باید از نظر دیگران هم سبک و سنگین می کرد ، باید حواسش به ذره بین نگاه دیگران از دوست و همسایه و فامیل و آشنا بود .. سختیِ کار زمانی بیشتر بود که خودش و همسر جان راه خلاف جریان آب را پیش گرفته بودند .
نه دلِ بریدن از هدف را داشتن ، نه دلِ ترک اطرافیان .. پس با سختی ها ساختند …
حالا … درست زمانی که ۱۶ سال و ۴ ماه که از همسفر شدن با یک #سرباز_امام_زمان “عج” گذشته و دختر جان دارد وارد چهاردهمین سال زندگیش می شود و این #کرونا پای او را هم مانند هم سالان معصومش به فضای مجازی باز کرده است …( البته با تمام نظارت و مراقبت و توکل و توسل .. ) نوجوانی دخترجان برایم شیرین تر جلوه می کند ..
این کرونا و این فضای مجازی زورکی ، برای من ، دلِ دخترکِ در حال حفظ را نمایان تر کرد …
با دیدن وضعیت و دلنوشته های دخترک گوشه دلم یک عالمه حس خوب میهمان می شود …
وقتی خواندم در زیر نام کاربری اش نوشته ” خدایا در پایان املای پر غلط زندگیم بنویس شهادت ..”
بدنم لرزید ؛ دلم قنج رفت ، پاهایم قوت گرفت ، گوشه ی لبم لبخند نشست و گوشه ی چشمم اشک !
وقتی نوشته های #وضعیت ش را می خوانم ؛ یا دلنوشته هایش را ؛ می بینم خلافِ جریانِ آب حرکت کردنِ ما درست است که سخت بود ،
جنگیدن با چنگ و دندان برای #عقاید گر چه #دلگیر و #غصه دارم می کرد و گاهی بسیاار سخت و سنگین بود ؛ اما در پس هر سختی حتما و حتما یک #راحتی و #گشایشی هست ..
خدایا ؛ هانیه ی امروز من گشایش دیروز ماست … برای آینده ی امروزمان هم گشایش بفرست و برای سختی دیروز و امروز و فردایمان هم گشایش #فرج مهدی زهرا عج را می خواهیم .. ان شالله .
رودِ روان ...
بسم رب المتعال
#به_قلم_خودم
#شعر_نو
زندگی جاری بود ،
مثل آن رود بزرگ ؛
یا که آن دشت وسیع ،
گاه آرام و گهی طوفانی ؛
گاه ابری و گهی مهتابی ؛
گاه گریان و گهی در شادی ؛
گاه راضی و گهی هم شاکی ؛
گاه در خانه ؛ گهی مهمانی ؛
گاه در جمع و گهی تنهایی ؛
گاه در خلوت و گاهی جمعی ؛
گاه پر کار و گهی بیکاری ؛
گاه در قهر و گهی هم آشتی ؛
گاه خوش خُلق و گهی بدخُلقی ؛
گاه در خانه و گاهی مسجد ؛
گاه رقاصه و گاهی عابد …
تا که یک ذره ی منحوس در این آب افتاد،
گر چه یک ذره ولی غوغا کرد،
هم چیز بر هم خورد ..
دلِ دنیا ترسید …
قاصدک هم لرزید
درِ مسجد بسته …
درِ تالار و عروسی بسته ؛
و محلِّ تحصیل ؛
و اداره تعطیل ،
و دهن ها بسته …
گذرِ هفته و روز و ساعت ،
ز کف صاحب آن در رفته …
و همین ذره ی منحوس که در آب افتاد…
مثل یک آیینه ؛
استخوان در سینه ؛
و دِلی پر پینه ،
خلق را خوب روایت می کرد :
یک طرف درمانده ؛
یک طرف دست به دست … و کمر را بسته ،
یک طرف حاصلِ بی اخلاقی ؛
یک طرف زاده ی اخلاق نبی،
یک طرف #وحشی و پست ؛
یک طرف موج صفا در این دشت ،
رود راهی دیار باقی ست …
با ذره و بی ذره ، رهش معلوم است …
مقصدش معلوم است ؛
خالقش معلوم است ؛
آنکه در دست و عصا معجزه قایم کرده ؛
در دل ذره و رود ؛
فرصت و تجربه پنهان کرده ،
آنچه پیداست که این رود روان است …
پاک و ناپاک ؛ همه در جریان است …
و خدا هم شاهد ؛
و خدا هم ناظر ؛
و خدا هم قادر ؛
و خدا بیشتر از پیش به خلقش نگران است ،
و به ما بیشتر از مادر خود ، مهربان است …
حسینیه ی بنی فاطمه
بسم رب المتعال
#به_قلم_خودم
همیشه وقتی ورودی #حسینیه_بنی_فاطمه می رسیدم ؛ صدای #دعا و #مناجات یا #سخنرانی و #عزاداری می پیچید توی گوشم . همیشه آنقدر ماشین پارک بود دم در #حسینیه ، که حتی وسط خیابان هم قطاروار ماشین پارک کرده بودند .
امروز ولی روبروی حسینیه ، کنار حسینیه حتی دم در حسینیه تا چشم کار می کرد جای پارک ماشین بود …
یک ماشین دنده عقب آمده بود دم در ؛ مرد میانسالی به کمک یه #روحانی #معمم کیسه های پلاستیکی پر از #ماسک را به داخل می بردند ، قدم هایم را کندتر کردم و با اندکی تامل وارد حسینیه ی سوت و کور شدم …
با آسانسور رفتم طبقه ی بالا ؛ طبقه ایی که #خواهران مشغول بودند . کاملا #ضد_عفونی و #استریل با #ماسک و #پاپوش و #کلاه وارد شدم .
حس قرار گرفتن در این محیط برایم قشنگ بود ، کمی دلم در خانه بود پیش بچه ها ، کمی پیش دکترها و پرستارهایی که دارند می جنگند ، کمی هم میان انبوه زنانی که بی چشم داشت کش ماسک ها را می چسباندند. این ها شاید مثل من حتی به خانه ی پدرشان هم برای تبریک عید نرفته باشند ، شاید احوالپرسی عیدشان در حد یک تماس تلفنی باشد ، اما یک عشقی ، یک وظیفه ایی و احساس مسولیتی تمامشان را اینجا جمع کرده بود.
یک حسینیه یک کارگاه تولید سلاح شده بود ، یک حسینیه یک میدان رزم شده بود .. صدای مداحیِ یکی از آقایان که در سالن پخش می شد فضا را روحانی تر کرده بود ، ماسک ها که می آمد زیر دستم برایشان حمد می خواندم ، حمد شفا تا بخورد فرقِ سرِ این ویروس منحوس ؛ تا سپر شود برای پرستاران و دکترهای جهادی ..
صدای مداحی مدتی بود که قطع شده بود و ما گرم کار ، گرم زدن کش به کناره های ماسک ؛ هر بار که دستم از حرارت چسب می سوخت یاد سوختن در روز حساب می افتادم سوختن برای این تنِ ضعیف، سخت است … یاد #"یا ایُها الاِنسان اِنّکَ کادحُ اِلَی ربِّک کَدحاً فَمُلاقیه”
صدای دعای توسل پیچیده بود توی حسینیه ، خانمها ماسک ها را با #توسل و #سلام و #صلوات می بستند ، با یک عقیده و اعتقادی ، با دستِ دل ..
همچنان گرداگرد هم سر میز نشسته بودیم ؛ هر بیست دقیقه دستهایمان را ضد عفونی می کردیم ؛ فاطمه ی پانزده ساله که با مادرش آمده بود داشت مشاوره ی ازدواج می داد ، پخته تر از سنش بود ، وقتی داشت می گفت : ” به خیلی از حرف ها نباید اهمیت داد راه درست را که انتخاب کردی باید بروی ” ذهنم دوید سمتش ، دوستداشتنی تر و بزرگتر از قبل شد برایم … حرفی که زد یک کوه تجربه پشتش بود ؛ این را به مادرش هم گفتم ..
امروز در #حسینیه_ی_بنی_فاطمه یک کلاس درس بود ؛ درس از خودگذشتگی ؛ ایثار ؛ توسل …
کوچک و بزرگ هم نداشت ، غریبه و آشنا هم نبود ، همه خواهرانه با هدفی مشترک نشسته بودند ، مزه اش مثل اعتکاف ماه رجب ؛ یا احیای شب قدر بود .. خیلی شیرین و دوست داشتنی ..
از آن حس هایی که فکر می کنی این لحظات جزء ساعات عمرت حساب نمی شود ..
پ ن :
از نوشتن این متن اِبا داشتم اما برای رضای خدا نوشتم تا به سهم خودم رنگ عاشقانه ی جهادگران را بپاشم توی دلهایتان …