مادرِ همه ی ما زهراست ...
بسمه تعالی
#به_قلم_خودم
فکر کنید چند پسرِ تقریبا نوجوان ۱۴_ ۱۵ ساله ایی که تصمیم می گیرند وارد حوزه شوند ؛ که قطعاً هیچ کدام از این نوجوان های معصوم به جز دغدغه ی خدایی و معنویی قدم در این مسیر پر پیچ و خم نگذاشته اند .
این ها درس می خوانند و همراه با درس و بحث و تهذیب و بازیگوشیِ فراخورِ سنشان ؛ کم کم قد می کشند و هر کدام می شوند مردی برای خودشان ، یک جوانی که حالا می تواند منبر برود ؛ تبلیغ کند ؛ تدریس کند ؛ مشاوره بدهد ؛ پژوهش کند و امام جماعت بشود.
از آن طرف ، چند دختر که هر کدامشان در یک خانواده ایی قد کشیده و بزرگ شده اند ( در ذهنشان یک اسب سپید شاهزاده سواری را تصور می کردند که آن ها را با خود به مدینه ی فاضله ببرد ) می آیند و می شوند همسفر این ها . همدل و همراه این ها .
یک دختر که پدرش بنگاهی است ؛ آن یکی که پدرش کشاورز است آن یکی که پدرش کارگر یا حتی آن که پدرش پزشک است و من که پدرم فرهنگی بودند همگی همسفر با همان #طلبه های نوجوانِ .! قدیم شدیم .
حالا توی سالن ، قسمت مردانه این طلبه هایِ دوستِ قدیمی نشسته اند کنار دیوار ؛ میان جمعیتِ عزادارِ حضرتِ مادر وآن یکی از دوستشان هم منبر رفته و دارد روضه ی مادر می خواند .
این طرف قسمت خانم ها هم این دخترکان متتخب شده ی دیروز کنار هم تکیه بر دیوار زده اند و دارند روضه ی حضرت مادر را برای خود هجی می کنند.
این ها و آن ها از اول که قدم گذاشته بودند در این مسیر؛ تقریبا این هجم از سختی های راهشان را نمی دانستند اما همه به دنبالِ شیرینیِ سربازیِ امام زمان عج بودند .
شیرینیِ که در دلِ سختی ها پیچیده شده و مردِ مرد می خواهد ؛ مردِ میدان عمل .
پ ن :
عروس عمو که پرستار است موقع خداحافظی می گوید که همسر همکارش طلبه است ، هر موقع می آید منزلشان یک گِرِهی از زندگی شان باز می شود. بعد می گوید به نیت آمده ام منزلتان که یک گرهی دارم حضرت برایم باز کنند ان شالله .
منِ آلوده شرمنده ی پاکیِ دل او می شوم .
پاکیِ نیتش .
و می دانم حضرت مادر به پاکیِ دل و صداقت نیتش حتما نظر می کنند ان شالله .