باران و یک دلِ تازه متولد شده
بسم رب المتعال
#به_قلم_خودم
هوا آلوده است ؛ چیز جدیدی هم نیست ؛ چند سال است هر پاییز و زمستانی چندین و چند مرتبه این اتفاق می افتد ،
اصلا جزء تکراری زندگیمان شده ، ریه هایمان هم کم کم همزیستی مسالمت آمیزی با آلودگی و آلاینده ها پیدا کرده اند.
امروز یک روزِ پاییزی بود که مدارس به دلیل آلودگی تعطیل شد .
دخترها در خانه بودند و من و همسر راهی کلاس و درس و بحث .
دخترها استراحت می کردند و من سر کلاس دقیقه دقیقه تنهاییشان را لحظه لحظه هجی می کردم .
مادر است دیگر .مادری با دلواپسی عجین شده است .
هوا آلوده است ؛ غبار آلود و سنگین ،
چشم و گلو را می سوزاند .
آسمان شهر به دنبال معجزه است ، به دنبال قطره قطره باران رحمت خدا ،
برکتی که با آمدنش نفس کشیدنِ شهر را راحت تر می کند ریه ها را شستشو می دهد .
چه زیبا می بارند ابرها در پس هر تیرگی و آلودگی .
امشب از پشت شیشه ، ریه هایمان هم نفس می کشید.
همراه با ذره ذره هوای شهر که دارد نو می شود روحمان هم دارد سبک می شود .
گاهی هوای دلهایمان هم آلوده می شود ؛ هوای افکار و عقایدمان کبود می شود.
هوای چشم و گوشمان ، گناه آلود می شود.
از شدت آلودگی ها ، نای نفس کشیدن اش نیست .
شستشو می خواهد ، یک باران ، یک دریچهء رحمت که تمام غبارها را بریزد و ببرد .
چشممان را یک باران می طلبد ، وقتی سنگین بار گناه است.
گوشمان را یک باران می طلبد ،آنوقت که پر از معصیت است ؛
افکارمان را یک باران می طلبد ، آنوقت که درگیر تارو پود افکارِ مزاحم است.
کاش یک نم توبه بزند و یک دنیا نفس تازه در رگ های بندگیمان جریان پیدا کند .
یک نم بزند و فکرمان را از وسوسه ، سوءظن ، معصیت و افکار منفی بشوید .
یک نم بزند و چشممان را بر آنچه ما را از خدایمان دور می کند ؛ ببندد.
یک نم بزند و گوشمان را بر هر موسیقی به غیر از نغمهء توحید ببندد .
یک نم و یک دنیا هوای پاک .
یک باران رحمت و یک دل آسمانی زلال .
یک باران توبهء نصوح .
یک بارشِ به هنگام .
خدایا امشب با ابرهای رحمتت ؛ یک دنیا باران مغفرت هم برایمان بفرست .
آیا یک شب بارانی برای یک دل تازه متولد شده می شود امشب .
اگر مزین شود به دانه های رحمت و استغفار ،
اگر مزین شود به ذکر دعای فرج برای امام غایب ،
اگر مزین شود به بندگی خالصانه ؛
این دل امشب ، یک دلِ پاکِ تازه متولد شده می شود برایمان .
یک کفش مندرس و یک راه آسمانی
بسم رب المتعال
پله های سالن اهل البیت “علیهم السلام” را بالا می روم ؛ با یک دست رویم را سفت گرفته ام و با دست دیگر طلق محکمی که بر درب ورودی آویزان است را کنار می زنم ؛ دور تا دور محوطه ، آقایانِ علما و اساتید محترم ایستاده اند ؛ سرم را پایین می آورم و قدم هایم را به سمتِ درب ورودی خانم ها به سالن ، تنظیم می کنم ؛ در این بین صدای آقایی که راهنمایی مان می کند را می شنوم ؛ همچنان سر به زیر و رو گرفته راهم را ادامه می دهم .
دم درب خواهران ، یک میز که پذیرایی ها را رویش گذاشته اند چشمک می زند خانم محجبه ایی ایستاده است و با دست به جعبه های پذیرایی اشاره می کند و خوش آمد می گوید .
سریع بسته ها را بین دخترها تقسیم می کنم آخری را هم خودم سفت چنگ می زنم و پشت سرِشان وارد سالن اصلی اختتامیه ی جشنواره ی علامه حلی “ره” می شوم.
چند قدم پشت سر دخترها می روم و تقریبا کنار ردیف سوم صندلی ها می ایستم و دور شدن شان را نگاه می کنم .
از نشستن و جاگیر شدن بچه ها که مطمئن می شوم همان جا روی اولین صندلی می نشینم .
کنارم یک خانم ، تقریبا هم سن و سال خودم نشسته است با دخترکی در بغل و دو دختر در دو صندلی کنارش .دختر هایش مثل ماه می درخشند یکی از یکی زیباتر و معصوم تر .
نگاه هر دویمان به هم گره می خورد هر دو سری تکان می دهیم و احوالپرسی مختصری می کنیم .
نگاهم را می چرخانم و دورتادور سالن زیبای اهل البیت علیهم السلام را دید می زنم .
تقریبا نیم ِ کمترِ جمعیتِ آقایان طلاب معمم هستند و نیم بیشترشان طلاب بسیار کم سن و سال ؛ از چرخیدن بین جمعیت خانم ها چیزی عائدم نمی شود از پشت همه یک جور و یک حالت اند .
دختر بچه ایی بین صندلی ها راه می رود ؛ به زور شاید دو سالش تمام باشد ؛
مادر جوانی با عجله به سمتش می آید دست دخترک را می گیرد و به جای خودشان می برد.
انگار حتی بچه داری هم حریف کسی که عاشق آموختن است نمی شود ؛
یک طلبهء بسیار جوان که تقریبا بیست ساله است ؛ اسمش خوانده می شود محجوب و سر به زیر ، به سمت جایگاه می رود کفش هایش توجهم را می خَرَد ؛
خیلی مندرس و پاره پاره است تنم می لرزد دلم آشوب می شود؛
هجمهء احساسات طلبه دوستانه گلویم را چنگ می زند ؛
از خودم بدم می آید ، از لباس تقریباً گرانی که تازه خریدم.
از قلک حوریه حتی ! که به تازگی پولش را در قرض الحسنه گذاشتم.
از کوچک و بزرگی که راست راست راه می روند و بر علیه طلبه ها حرفِ مفت می زنند …
هوای سالن برایم خفه کننده است ؛
سالن پر از صدای آهنگین صلوات است ؛
مجری ، همچنان دارد اسامی را می خواند
من هنوز به صندلی ام چسبیده ام ؛
طلبه دیگری از بین دوستانش بر می خیزد و راه سمت ِ جایگاه را پیش می گیرد
او هم محجوب و خوش خنده است.
او هم ظاهرش بسیار ساده و کهنه است ؛دیگر اکسیژنِ سالن برایم کافی نیست از جایم بر می خیزم به سمت محوطه ی پشت سالن می روم ؛ نفسی تازه می کنم .
خدایا این پسران و دختران باهوش و ممتاز جشنواره ی علامه حلی “ره” که با مشقت تمام راه سربازی امام زمان “عجل الله” را انتخاب کرده اند ؛
این نخبه هایی که به جای تحصیل در دانشگاه و هزار و یک راه دیگر، طلبگی را انتخاب کرده اند و علاوه بر سختی درس و کلاس و بحث ؛ مشقت نگاه ها و زخم زبان و نیش و کنایه ها را به جان خریده اند؛
چقدر غریب و مظلوم ند …
یک دنیا حس احترام در من جوانه می زند ؛
می دانم که مولای مان می بیند و به وجودشان می بالد .
فضای سالن اهل البیت"علیهم السلام” عجیب بوی جمکران می داد بوی طلوعِ صبح ِجمعه ، بوی نفس های آخر غیبت ،
بوی خودِ خودِ اماممان را …
پیامبر صلوات الله فرمودند :
« در هر عصر و زمانی گروهی از امتم مدافع احکام خدا باشند و از مخالفان باکی نداشته باشند »
کنزالاعمال حدیث34499و34500
برگ های نا امید
بسم رب المتعال
#به_قلم_خودم
از ماشین پیاده می شویم . صدای همزمان بسته شدن درهای ماشین را دوست دارم ؛ انگار حرکت دست هایمان نیز ، به وقت هم کوک شده است .
روی سنگ فرش ِ پر از برگ ِ پارک قدم می گذاریم!
برگ ریزان پاییز ، نقاشی آبرنگ خداست .
ترکیب رنگ های زرد و نارنجی و سبز و قهوه ایی یک بوم نقاشی هنرمندانه شده است …
خش خش برگها زیر پایمان ، گوش را نوازش می دهد …
بوی غرور در رگ هایم می دود ؛ یک دنیا برگ زیر پاهایم دارند ریز ریز می شوند ؛
پر از انرژی مثبت هستم ؛ حس های منفی را از خودم دور می کنم ریه هایم را پر از هوای نسبتا تمیز پارک می کنم.
سعی می کنم از طبیعتِ خدا کمک بگیرم برای رسیدن به خودِ خودش .
دوباره به برگهای خشک شدهء روی زمین نگاه می کنم .
برگ هایی بی رمق که حتی نای نفس کشیدن ندارند چه رسد به جان بخشیدن .
زمانی همین برگِ زردِ خشک شده ،
طراوتی داشت ،اُکسیر اکسیژن می پاشید ،
منبع جریان زندگی و انرژی بود ؛
الان ولی محکوم به فناست ؛
الان که از زندگی بریده است از جریان ایستاده است
دستش را از دست صاحبش اش پس زده است و به پایان راه رسیده است !
پایان راه یعنی جایی که دستت را از دست صاحبت بیرون کشیده باشی.
پایان زندگی یعنی از سرچشمهء امید بخش جدا شده باشی .
خودت باشی و خودت ؛
کنار بکشی و در یک جمله امیدت را از دست بدهی .
روزی که امیدت ببُرَد نفست هم می بُرد …
طلبگی یعنی امیدواری ؛
دستت که در دست سر چشمه است زندگی تا ابَد جریان دارد …
چه زیبا مولا علی “علیه السلام” می فرماید :
بزرگترین گرفتاری ، از دست دادن امید است.
غررالحکم
حدیث ۳۶۴۹
مادری شغل شریفی است ...
بسم رب المتعال
در صفحات اینستا در حال گشت و گزار بودم که یک پیج توجهم را به خودش جلب کرد .
پیج ” مادران شریف” متشکل از بانوان دانشجوی دانشگاه شریف ، که دغدغهء مادری دارند .
دانشجوهایی که مسولیت خودشان را امروز کمک به جامعه با فرزندآوری می دانند .
انسانهای فرهیخته و اهل علمی که به دور از خودخواهی و منیت و بر اساس فرمان رهبر عزیز ، حرکت جامعه به سوی کهنسالی را آفتی جبران ناشدنی برای جامعه می دانند و خودشان دست بکار شده اند .
مادران شریف فی الواقع مادران شریفی هستند که با کمال تواضع فرع و اصل زندگی را فهمیده اند و به دنبال درمان درد جامعه پش قدم شده اند .
آیا مادران شریف برای الگو شدن مناسب ترند یا آن سلبریتی بی سوادی که سگ و گربه همه ی دنیایش شده است ؟؟
یک شب در سینما
بسم رب المتعال
گاهی آدم باید همهء کارهایش را زمین بگذارد ؛ نمازش را بدون تعقیبات و سریع بخواند ؛ بچه ها را بردارد و به سینما ببرد …
ثوابِ ساختن ِیک خاطرهء خوب برای بچه ها از چند رکعت نافله و چند دور ِ تسبیح ذکرِ مستحبی ، کمتر نیست .
امروز وقتی میهمان ها رفتند ؛ به دو و با عجله لباسهایمان را پوشیدیم و بیرون زدیم !
برای دیدن فیلم ” #منطقه_پرواز_ممنوع “
نم نم باران می بارد ، ترافیک خیابان روان است ولی باز هم دل تو دل بچه ها نیست که سریع تر برسیم .
پارکینگ ِنزدیک سینما بسته بود ؛ به سختی جای پارک پیدا می کنم ؛ بعد از پارکِ ماشین با عجله وارد ِسالنِ سینما می شویم .
چند ردیفِ انتهای سالن ، خالیست ؛ درست مانند جیب ِ خالیِ بسیاری از مردم !
بچه ها جاگیر می شوند ، روی صندلی که قرار می گیرم درد کمرم هم می گیرد ؛ این طرف و آنطرف می شوم ؛ درد کمرم پیچ و تاب می خورد ؛ همزمان لبهایم را گاز می گیرم اما مجبورم حرفی نزنم چرا که می خواهم یک خاطرهء قشنگ از این یک ساعت و چهل پنج دقیقه بماند .
یک شبی با عمل مستحبی فیلم دیدن همراه بچه ها !
دلهره و هیجان فیلم و یا شاید مرور نیت و انگیزه کاری می کند که درد کمرم را فراموش می کنم ؛ کم کم همراه با بچه ها داخلِ در فیلم می شوم .
یک حس ترس ِ آمیخته با غرور دارم !
دخترها فیلم می بینند و تنقلات می خورند ؛ ذهنشان هم حتما دارد تغذیه می شود .
دارد وطن پرستی را ؛ شجاعت را ؛ تلاش را ؛ غیرت انقلابی را می آموزد .
فیلم تمام می شود از صدای آهنگ و خواندن بچه ها خوشم می آید ؛ انرژی انقلابی مان شارژ می شود .
فیلم خوبی است اگر تا بحال نرفته اید حتما با خانواده برای دیدنش برنامه ریزی کنید .