یک کفش مندرس و یک راه آسمانی
بسم رب المتعال
پله های سالن اهل البیت “علیهم السلام” را بالا می روم ؛ با یک دست رویم را سفت گرفته ام و با دست دیگر طلق محکمی که بر درب ورودی آویزان است را کنار می زنم ؛ دور تا دور محوطه ، آقایانِ علما و اساتید محترم ایستاده اند ؛ سرم را پایین می آورم و قدم هایم را به سمتِ درب ورودی خانم ها به سالن ، تنظیم می کنم ؛ در این بین صدای آقایی که راهنمایی مان می کند را می شنوم ؛ همچنان سر به زیر و رو گرفته راهم را ادامه می دهم .
دم درب خواهران ، یک میز که پذیرایی ها را رویش گذاشته اند چشمک می زند خانم محجبه ایی ایستاده است و با دست به جعبه های پذیرایی اشاره می کند و خوش آمد می گوید .
سریع بسته ها را بین دخترها تقسیم می کنم آخری را هم خودم سفت چنگ می زنم و پشت سرِشان وارد سالن اصلی اختتامیه ی جشنواره ی علامه حلی “ره” می شوم.
چند قدم پشت سر دخترها می روم و تقریبا کنار ردیف سوم صندلی ها می ایستم و دور شدن شان را نگاه می کنم .
از نشستن و جاگیر شدن بچه ها که مطمئن می شوم همان جا روی اولین صندلی می نشینم .
کنارم یک خانم ، تقریبا هم سن و سال خودم نشسته است با دخترکی در بغل و دو دختر در دو صندلی کنارش .دختر هایش مثل ماه می درخشند یکی از یکی زیباتر و معصوم تر .
نگاه هر دویمان به هم گره می خورد هر دو سری تکان می دهیم و احوالپرسی مختصری می کنیم .
نگاهم را می چرخانم و دورتادور سالن زیبای اهل البیت علیهم السلام را دید می زنم .
تقریبا نیم ِ کمترِ جمعیتِ آقایان طلاب معمم هستند و نیم بیشترشان طلاب بسیار کم سن و سال ؛ از چرخیدن بین جمعیت خانم ها چیزی عائدم نمی شود از پشت همه یک جور و یک حالت اند .
دختر بچه ایی بین صندلی ها راه می رود ؛ به زور شاید دو سالش تمام باشد ؛
مادر جوانی با عجله به سمتش می آید دست دخترک را می گیرد و به جای خودشان می برد.
انگار حتی بچه داری هم حریف کسی که عاشق آموختن است نمی شود ؛
یک طلبهء بسیار جوان که تقریبا بیست ساله است ؛ اسمش خوانده می شود محجوب و سر به زیر ، به سمت جایگاه می رود کفش هایش توجهم را می خَرَد ؛
خیلی مندرس و پاره پاره است تنم می لرزد دلم آشوب می شود؛
هجمهء احساسات طلبه دوستانه گلویم را چنگ می زند ؛
از خودم بدم می آید ، از لباس تقریباً گرانی که تازه خریدم.
از قلک حوریه حتی ! که به تازگی پولش را در قرض الحسنه گذاشتم.
از کوچک و بزرگی که راست راست راه می روند و بر علیه طلبه ها حرفِ مفت می زنند …
هوای سالن برایم خفه کننده است ؛
سالن پر از صدای آهنگین صلوات است ؛
مجری ، همچنان دارد اسامی را می خواند
من هنوز به صندلی ام چسبیده ام ؛
طلبه دیگری از بین دوستانش بر می خیزد و راه سمت ِ جایگاه را پیش می گیرد
او هم محجوب و خوش خنده است.
او هم ظاهرش بسیار ساده و کهنه است ؛دیگر اکسیژنِ سالن برایم کافی نیست از جایم بر می خیزم به سمت محوطه ی پشت سالن می روم ؛ نفسی تازه می کنم .
خدایا این پسران و دختران باهوش و ممتاز جشنواره ی علامه حلی “ره” که با مشقت تمام راه سربازی امام زمان “عجل الله” را انتخاب کرده اند ؛
این نخبه هایی که به جای تحصیل در دانشگاه و هزار و یک راه دیگر، طلبگی را انتخاب کرده اند و علاوه بر سختی درس و کلاس و بحث ؛ مشقت نگاه ها و زخم زبان و نیش و کنایه ها را به جان خریده اند؛
چقدر غریب و مظلوم ند …
یک دنیا حس احترام در من جوانه می زند ؛
می دانم که مولای مان می بیند و به وجودشان می بالد .
فضای سالن اهل البیت"علیهم السلام” عجیب بوی جمکران می داد بوی طلوعِ صبح ِجمعه ، بوی نفس های آخر غیبت ،
بوی خودِ خودِ اماممان را …
پیامبر صلوات الله فرمودند :
« در هر عصر و زمانی گروهی از امتم مدافع احکام خدا باشند و از مخالفان باکی نداشته باشند »
کنزالاعمال حدیث34499و34500