رفیق_عزیز_آقای_ما
بسم رب المتعال
#به_قلم_خودم
همیشه در شرایط سخت ، وقتی مستاصل می شدیم ، آن وقت هایی که از خودی و غریبه ها می خوردیم ؛ آنوقت هایی که امر مشتبه می شد ؛ امیدمان می رفت سمت رهبرمان .
چشم مان می شد دهانِ آقا .
حضرت آقا افاضه می فرمودند ، دُرفشانی می کردند ؛ و آن مروارید ها زنده می کرد صدف دل هایمان را .
روح مان نفس می کشید ؛ امیدمان شارژ می شد .
زانوهای مان قوت می گرفت ، یک دنیا هم تحلیل می گذاشتیم کنار حرف های آقا ، تا دیگران هم ، بصیرتشان قلقلک بخورد.
همیشه آقا بود که در سختی ها می شد فصل الخطابمان .
او بود که تحیّریمان را به تفکر و سپس به آرامش تبدیل می کرد.
این یک هفته ی غم بار ، که حتما در پسش برکت و جوشش هست .
این یک هفته ایی که روزی هزار بار دعا می کردیم ، خواب باشد.
دلمان لک زده بود برای حرف های آقا .
آن معجزه ی موسی گونه ، که بیاید و زنده کند روحمان را.
آقا بیاید و با حرف هایش آراممان کند .
اما آقا که آمد بی تابی ام بیشتر شد ، غم از دست دادن سردار فراموشم شد ، غربت علی و مالک و همه ی روضه ها برایم مجسّم شد.
حرف هایش جنس همیشه نبود ، نماز را که می خواندند و بغض هایی که به زور هل می دادند داخل گلو ، برایم خفه کننده بود حالم خراب بود ، خرابتر شد.
قرمزی صورت آقا ، اشک هایی که قل می خورد روی صورتشان همه و همه حالم را خرابتر کرد .
غصه ی سردار و غصه ی آقا با هم ؛ پرده ی سنگین شده روی دلم .
آقا که در حسینیه ی جماران صحبت می کردند لرزش صدایشان بغض هایی که فرو می دادند غمم را بیشتر کرد .
رفیق عزیز آقا چه کردی با آقای ما ؟!
خوب گوش می دهم ، هجم اشک های روی صورتم را پاک می کنم چشمانم را محکم می دوزم به قاب صورت آقا ، به دهان مبارکشان .
آقا از من ( از مردم ) تنها مطالبه اش این است : دشمن را بشناسید .
می گویند : این که بگویید می دانیم دشمن کیست ؟ دشمن آمریکاست ؛ فایده ایی ندارد .
اول دشمن را باید شناخت ، دشمن آمریکاست ، اسراییل است ، جبهه ی استکبار است و حرکت و جریان سلطه .
هر کدام از واژه هایش بار معنایی دارد .
حتی کمپانی هایی که می خواهند بر مردم مسلّط بشوند ؛ اینها می شوند دشمن !
بعد که دشمن را شناختیم باید نقشه ی راه دشمن را بشناسیم .
این ها تک تک حرفهایی است که حضرت آقا از ما به عنوان مردم می خواهند.
اینها را که گوش دادم گفتم باید بنشینم با دخترهایم حرف بزنم؟
چرا آمریکا آمده در منطقه ی ما ؟
چرا در منطقه ی ما پایگاه نظامی دارد ؟
چرا سردار می رود به کمک مردم سوریه ؟
چرا سردار می شود موی دماغِ آمریکا ؟!
اتفاقا دخترها هم مثل همیشه خوب گوش می دهند .
گفتم بروید و برای دوستانتان هم بگویید .
این اولین باری بود که حضرت آقا سخنرانی می کنند و هنوز دلم آرام نشده که هیچ ! غم هایم بیشتر هم شده .
این اولین بار بود .!
یادمان باشد آقا نیاز به مبلِّغ دارد به یک #انقلابی _پای_کار.
هستیم سرباز آقا ؟
هستیم جوان_پای_کار_انقلاب
#خدا_او_را_به_آرزویش_رساند
#دعاکنید_ماهم_به_آرزویمان_برسیم
علم_بر_زمین_مانده_بانو
بسم رب المتعال
#به_قلم_خودم
علم بر زمین مانده بانو !
دهه ی شصت ، دهه ی جنگ بود ،
دهه ی توپ و خمپاره و مسلسل بود.
دهه ی ناامنی ؛
دهه ی هراس ؛
دهه ی قحطی بود ؛
آینده روشن نبود ؛
انقلاب نوپا بود ؛
خون بود ؛ ترور بود ؛
اما (؟) رسم علمداری برجا بود …
رسم اطاعت ، رسم سمعاً و طاعتاً.
کجا نشسته ایی بانو ؟
به چه سرگرم مان کرده اند ؟
این روزها مردان مان شجاعانه می جنگند ؛غریبانه تر از قبل ؛ داوطلبانه ، به اصرار و التماس ..
امروز همه چیزمان جور است …
امنیت ،
امکانات ،
اقتدار و صلابت ایرانِ اسلامی !.(الحمدلله رب العالمین)
بانو جان …
نشسته ایی چشم به امید کدام ارگان ؟
چشم به امید کدام قانون ؛ کدام ماده، کدام تبصره ؟؟؟
#فرمان_آتش_به_اختیار مان چه شد ؟
علم بر زمین مانده بانو …
دشمن زیاد داریم ؛
دشمنی که سایه ی مان را با تیر می زند ؛
زبان نفهم است ؛
قلدری می کند ؛
خونخوار است ؛
منطق هم سرش نمی شود ؛
بیش از این دشمن به شادمان نکن .
بگذار نمودارها امسال را به نام ما ثبت کنند ،
امسال را به نام جهاد زنانه ی مان .
ان شالله امسال را سال افزایش ایرانی نامگذاری خواهیم کرد .
به توکل نام اعظمت :
” بسم الله الرحمن الرحیم”
#فرزند_پروری
#افزایش_جمعیت
جهانی صلابت زینب گونه ....
بسم رب المتعال
#به_قلم_خودم
یک زینب می آید و رجز می خواند ؛ یک زینب در انبوه جمعیت می خواند.
نوشته ها را مو به مو .
اولش از مولا و آقا شروع می کند ؛ از آقایی که علمدارش رفته و بر نگشته ، از آقایی که همه چیزمان فدای یک تار مویش است .
اصلا خیلی از بی تابی دلمان هم به خاطر بی تابی دل آقایمان است .
آقایی که غریب بود و غریب تر شد ؛
آقایی که باید محکم باشد برای من و تو اما قلبش شکسته است ، درد دارد .
فدای دلِ پر دردت آقا .
زینب دارد می خواند ؛ از بغضش از ترامپ لعنتیِ قمارباز ؛ از سگ هار زرد .
او که از ترامپ می گوید نفرتم دو چندان می شود . دو چندان نه صد چندان .
از امروز آمریکا برای همه ی ما چِندِش آورتر و مشمئز کننده تر از قبل است .
از امروز سرسپردگان آمریکا در هر رده ایی هم منفورتر از قبل می شود برایمان .
زینب دارد با صلابت می خواند از انتقام می گوید ؛ انتقام نه برای پدر که برای علمدارِ علی ، برای یک دنیا معرفت و مرام .
برای یک دنیا بندگی و بالندگیِ حاج قاسم.
زینب ؛ دارد می خواند ؛ بغضش را مهار کرده است . شوری به پا کرده با خواندنش .
روح شجاعت حاج قاسم را می شود حس کرد.
چه خوب آمدی به میدان زینب ،
چه محکم ؛ با صلابت ؛ زینبی ؛ با شور ، با غیرت !
این همه هجمه ی احساسات را مهار کردن و حرف زدن یک دنیا می خواهد یک اراده یک آرمان مقدس ؛
زنده نگه داشتن یاد شهدا ، کمتر از شهادت نیست ، این جمله برازنده ی امروزت بود زینب عزیز .
دیدن صلابتت تسلی خاطری بود برایم امروز .
حاجیِ عزیزِ ما ؛
یک دنیا بودی برایمان ، یک دنیای مضاعف شده ایی .
حسرتم از این همه بزرگی را چگونه تحمل کنم ؛ حسرتم از این حسن عاقبتت ، از این همه اخلاصت .
حاجی مهربان ما ، دعا کن برای رهبرمان ؛ برای زینب عزیزت ؛ برای ما .
امروز همه ی ما یتیم شده ایم پدری کن حاجی جان .
به امید انتقامی عظیم ؛با ذکر یا قاصم الجبارین .
ان شالله.
سردار دل ها
بسم رب المتعال
#به_قلم_خودم
سلام سردار دل ها
عجب جمعه ابی بود امروز
قرار گذاشته بودیم برویم بیرون .
وسایل را هم جمع کرده بودیم .
اما ؛ دلمان که خون شد پای رفتنمان نبود .
پای دل که دنبالت نباشد پاهای جسمت هم همراهی نمی کند و امروز پای جان و پای جسممان ؛ پای اتومبیل سردار بود ، پای دستی که تنها جامانده ء سردار بود.
بغض داشتیم ،
همسر دستت را که می بیند ، رو به من می گوید باز هم انگشتری مانده روی دستهایت ؛ کربلا به انگشتر هم رحم نشد .
و من آتش گرفته را شعله ورتر می کند .
وقتی دلم سنگین است یا یک کوه حرف دارد ، چفیه روی دوشم آرامترم می کند .
چفیه ام را که می اندازم یک دریا آرامش می آید برایم .
یاد روزهایی که با چفیه برایمان حرف می زدی بخیر .
ورودی نماز جمعه پاهایم می لرزد .
دوستی برایم نوشته دارم دِق می کنم
آن یکی نوشته انگار دوباره بی بابا شده ام و این حالِ خرابم را خرابتر می کند سردار.
شعار مرگ بر آمریکا در مصلا پیچیده ؛ امروز سیر نمی شوییم ازمرگ بر آمریکا .
نشسته ایم توی صف نماز ، خطبه ها شروع می شود
انا لله و انا الیه راجعون
…
صدای ریز هق هق گریه ها در هم گره می خورد
فکرش را هم نمی کردم یک روزاینجا در صف نماز جمعه بنشیم و این پیام را بشنویم حداقل به قول حضرت آقا نه حالا !(نه به این زودی ها)
اما سردار بودنت که آن همه برکت بود در رفتنت حتما برکتی مضاعف نهفته است .
این جمله را که همسر می گوید حرارت غمم کمتر می شود دلم آرامتر می شود .
اما این دلِ در فراق حضرت سردار را چگونه می شود رام کرد ؛
چگونه می شود آرامش کرد .
اگر آقا می گوید انتقام می گیریم که می گیریم ان شالله ؛ داغمان را سبکتر می کند.
اما با جای خالیت چه کنیم .
با فراغ نبودنت .
مالک زمانه حالا که اینگونه غریب پرکشیدی
آیا باز جایی هست که بنویسند ؛ چرا مرگ بر آمریکا؟ .
هنوز مسولی هست که بگوید تعامل با آمریکا !
هنوز هم وطن دوستی هست که بگوید مذاکره با آمریکا ؟
عزیزِ دلِ همه ی ما
جایت زمین نبود ؛
زمین جای تو نبود.
دعایمان کن و
سلام ما را هم به خیلِ شهدا برسان و برایمان سرنوشتی مثل خودت بگیر .
سرنوشتی که پایانش ختم به شهادت شود .
ان شاءلله
یک دنیا حرم بی بی زینب سلام الله
بسم رب المتعال
#به_قلم_خودم
امروز از آن روزهایی بود که خُلقم گرفته بود ؛ از آن روز هایی که هیچ چیز حالم را عوض نمی کرد .
از آن روزهایی که فقط می خواستم چشم هایم را ببندم و بخوابم و به هیچ چیز فکر نکنم .
حالم بد بود ؛ چرایش شاید هزار و یک دلیل داشت ؛ اما مهم تر برایم این بود که نمی خواستم ، حالم را به اطرافیانم منتقل کنم ، (چون اعتقادم اینه که حال ما همیشه اینجور نمی مونه اما تاثیر حرفها و رفتارهامون همیشه در خاطراتشون می مونه) . پس سعی می کردم کمتر حرف بزنم ،
هانیه بعد از کلاسش بیشتر از هر روز برایم حرف زد ؛ حرف زد و زد و زد .
و من نگاهش کردم و سرم را پایین انداختم و گوش کردم و خندیدم و شریک خاطراتش شدم .
و شدم یک مادرِ مهربان که چقدر امروز خوب همراهیش می کردم.!
نزدیک اذان مغرب بود ؛ تصمیم داشتم بروم مسجد ؛ و تمام انرژی منفی را ببرم و حس های خوب را با خودم جمع کنم و بیاورم .
اما آن هم نشد ، سستی و تنبلی و دغدغه های درونی داشت حسابی آزارم می داد.
همسر داشت سوال طرح می کرد . حوریه داشت قرآن فردایش رابرایم می خواند و من به زور داشتم هجی کلمات قرآنی را با صدای بلند می خواندم تا آن گرفتگی درونی ام را پنهان کرده باشم .
ناگهان تلوزیون حرم با صفای عمه ی سادات ؛ عقیله العرب ؛ بی بی زینب سلام الله علیها را نشان داد .
همسر به سمت تلوزیون خیره شده بود ،
من نفهمیدم کی از هجی کردن دست کشیده بودم و محو تلوزیون شده بودم ؛ حوریه هم آرنجش را روی پایم گذاشته بود و خیره بر قاب تلوزیون .
چند دقیقه ایی عمه جانمان ما را مست خود کرده بود ؛ همه محو حرم و بارگاهش بودیم .
نمی دانم هر کسی در دلش چه به بی بی می گفت اما من حسابی دلم را ریختم روی دایره .
حسابی خودم را سبک کردم .
شستم و بردم غبار دلم را .
گفتم و گفتم و گفتم .
امشب از بی بی می خواهم به حق ولادتش ( و عیدی ما ) ، نگه دار ته مانده ی ایمانمان باشد .
روزگار هزار تکه ایست .هزار رنگ ؛ هزار عقیده ؛ هزار مکتب …
بی بی جان می خواهم پای عَلَمتان بمانم ، مانند مدافعان حرم؛ من هم مدافع عقاید و راه و روشتان باشم ، اگر چه بهایش برایم سخت باشد ، دستم به دامانتان .